establish

/əˈstæblɪʃ//ɪˈstæblɪʃ/

معنی: تصفیه کردن، تصدیق کردن، معین کردن، برقرار کردن، مقرر داشتن، ساختن، فراهم کردن، تاسیس کردن، دایر کردن، بناء نهادن، بر پا کردن، کسی را به مقامی گماردن، شهرت یا مقامی کسب کردن
معانی دیگر: مستقر کردن، پابرجا کردن، جایگزین کردن، (قانون یا نظامنامه و غیره) مقرر کردن، راستاد کردن، وضع کردن، قایل شدن، بنیاد نهادن، پایه گذاری کردن، بنا نهادن، پی افکندن، ایجاد کردن، به وجود آوردن، (شهرت یا نظریه یا رسم و غیره) به ثبوت رساندن، محقق کردن، استوار کردن، ثابت کردن، پایدار کردن، ریشه دار کردن، استوانیدن، فرنودن، ریشه دار شدن، ریشه دواندن، جایگزین شدن، پاگیر شدن، (گیاه شناسی) بومی شدن، پاگرفتن

بررسی کلمه

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: establishes, establishing, established
(1) تعریف: to found or bring into being on a firm or stable basis.
مترادف: begin, create, form, found, initiate, institute, organize, originate, start
متضاد: abolish, abrogate, dissolve, do away with, lift, retract, revoke, sever, tear down
مشابه: constitute, construct, design, develop, ground, impose, inaugurate, install, open, pitch, plan, root, secure, set, settle

- They established the business in 1918, and it's still running successfully.
[ترجمه شان] آنان این کسب و کار را در سال 1918 بنا نهادند ( بر پا کردند ) ، که همچنان با موفقیت به کار ادامه می دهد.
|
[ترجمه گوگل] آنها این کسب و کار را در سال 1918 تاسیس کردند و هنوز هم با موفقیت ادامه دارد
[ترجمه ترگمان] آن ها این کار را در سال ۱۹۱۸ ایجاد کردند و هنوز هم با موفقیت ادامه دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The diplomats worked to establish stronger ties between the two nations.
[ترجمه گوگل] دیپلمات ها برای ایجاد روابط قوی تر بین دو کشور تلاش کردند
[ترجمه ترگمان] دیپلمات ها برای ایجاد روابط قوی تر میان دو کشور تلاش کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to determine or prove to the satisfaction of others; show to be true or valid.
مترادف: authenticate, confirm, corroborate, demonstrate, prove, substantiate, validate, verify
متضاد: disprove
مشابه: affirm, aver, base, certify, justify, show, support, sustain, uphold, warrant

- His attorney helped to establish his innocence.
[ترجمه گوگل] وکیل او به اثبات بی گناهی او کمک کرد
[ترجمه ترگمان] وکیلش کمک کرد تا بیگناهی اونو ثابت کنه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The medical examiner established that the cause of the victim's death was drowning.
[ترجمه مهتاب ذ] بازرس پزشکی ثابت کرد که علت مرگ قربانی غرق شدن بود .
|
[ترجمه ونوس] پزشکی قانونی علت مرگ مقتول را غرق شدن اعلام کرد
|
[ترجمه گوگل] پزشکی قانونی علت مرگ مقتول را غرق شدن اعلام کرد
[ترجمه ترگمان] محقق پزشکی ثابت کرد که علت مرگ قربانی در حال غرق شدن است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to put firmly into a situation or position, as into a job.
مترادف: install, position, situate
مشابه: locate, place, settle, start

- It was her popular second album that truly established her as a major pop star.
[ترجمه ros] این دومین آلبوم محبوب او بود که او را به عنوان یک ستاره بزرگ موسیقی پاپ شناخته کرد ( معرفی کرد )
|
[ترجمه گوگل] این دومین آلبوم محبوب او بود که واقعاً او را به عنوان یک ستاره بزرگ پاپ معرفی کرد
[ترجمه ترگمان] این دومین آلبوم محبوب او بود که او را به عنوان یک ستاره پاپ بزرگ تاسیس کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The Queen established Sir Walter Raleigh as Captain of the Guard.
[ترجمه مینا] ملکه آقای والتر را به عنوان کاپیتان گارد منصوب کرد
|
[ترجمه گوگل] ملکه سر والتر رالی را به عنوان کاپیتان گارد تعیین کرد
[ترجمه ترگمان] ملکه Raleigh را به عنوان کاپیتان گارد جانشین خود قرار داده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. establish friendly relations with
روابط دوستانه برقرار کردن با

2. to establish a foothold
جای پا باز کردن

3. to establish a habit
عادتی را جایگزین کردن

4. to establish a routine
جریان عادی (روال) برقرار کردن

5. to establish a statue firmly in its place
مجسمه را محکم در جای خود مستقر کردن

6. to establish eye contact
رابطه ی چشم به چشم برقرار کردن

7. to establish liaison with
رابطه برقرار کردن با

8. to establish telephone connection
ارتباط تلفنی برقرار کردن

9. efforts to establish a friendship
کوشش برای ایجاد مودت

10. these plants establish readily on coastal hills
این گیاهان زود روی تپه های ساحلی نشو و نما می کنند.

11. we must establish a harmony between our needs and those of others
ما می بایستی بین نیازهای خود و نیازهای دیگران هماهنگی ایجاد کنیم.

12. new tests can establish paternity beyond doubt
آزمایش های جدید می تواند بدون شک و تردید پدر واقعی کودک را تعیین کنند.

13. She has donated money to establish a pharmaceutical laboratory.
[ترجمه گوگل]او برای ایجاد یک آزمایشگاه دارویی کمک مالی کرده است
[ترجمه ترگمان]او برای تاسیس آزمایشگاه داروسازی پول اهدا کرده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. He is financially able to establish a home.
[ترجمه گوگل]او از نظر مالی توانایی تأسیس خانه را دارد
[ترجمه ترگمان]او از لحاظ مالی قادر به تاسیس یک خانه است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

15. Mr Perks questioned them at length to establish their bona fides.
[ترجمه گوگل]آقای پرکس به طور طولانی از آنها سؤال کرد تا حسن نیت آنها را ثابت کند
[ترجمه ترگمان]آقای Perks از آن ها در طول مدت مشخص نمودن حسن نیت خود سوال کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

16. Establish which boundary hedges are yours, and which belong to a neighbour.
[ترجمه گوگل]تعیین کنید کدام حصارهای مرزی متعلق به شما و کدام یک به همسایه است
[ترجمه ترگمان]درختانی که حصار مرزی آن مال شماست و متعلق به یک همسایه است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

17. He said he wanted "to establish a rapport with the Indian people".
[ترجمه گوگل]او گفت که می خواهد "با مردم هند رابطه برقرار کند"
[ترجمه ترگمان]او گفت که می خواهد \"یک رابطه دوستانه با مردم هند برقرار کند\"
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

18. With this upcoming deal we hope to establish a permanent foothold in the US market.
[ترجمه گوگل]امیدواریم با این معامله آتی، جایگاهی دائمی در بازار ایالات متحده ایجاد کنیم
[ترجمه ترگمان]با این توافق پیش رو، ما امیدواریم که در بازار آمریکا جای پای ثابت ایجاد کنیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

19. The police are still trying to establish a motive for the attack.
[ترجمه گوگل]پلیس همچنان در تلاش برای کشف انگیزه این حمله است
[ترجمه ترگمان]پلیس هنوز در تلاش است تا یک انگیزه برای این حمله ایجاد کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

تصفیه کردن (فعل)
settle, clean, purify, cleanse, accord, refine, clean up, filter, purge, establish, administer, administrate, rarefy, sublimate, filtrate

تصدیق کردن (فعل)
concede, admit, recognize, acknowledge, affirm, authenticate, establish, aver, grant, testify, subscribe, certify, confirm, homologate, justify, rubber-stamp

معین کردن (فعل)
assign, settle, establish, fix, specify, appoint, designate, determine, ascertain, define, delineate, denominate, cast

برقرار کردن (فعل)
establish, appoint, instate, institute

مقرر داشتن (فعل)
assign, establish, fix, provide, ordain, appoint, resolve, enjoin, prescribe

ساختن (فعل)
make, craft, establish, forge, fake, form, found, produce, create, construct, prepare, model, build, manufacture, fashion, invent, compose, falsify, fabricate

فراهم کردن (فعل)
get, collect, establish, obtain, troop, create

تاسیس کردن (فعل)
make, establish, institute, found, invent, constitute

دایر کردن (فعل)
establish, start, inaugurate

بناء نهادن (فعل)
establish

بر پا کردن (فعل)
raise, establish, found, inaugurate, erect, pitch, set up, stand up

کسی را به مقامی گماردن (فعل)
establish

شهرت یا مقامی کسب کردن (فعل)
establish

تخصصی

[حقوق] احراز کردن، اثبات کردن، تأسیس کردن، تشکیل دادن
[ریاضیات] پیدا کردن، ثابت کردن، برقرار کردن، استوار کردن

انگلیسی به انگلیسی

• set up, found; base
if you establish an organization or a system, you create it in a way that is intended to be permanent.
if you establish contact with a group of people, you start to have discussions with them.
if you establish that something is true, you prove that it is definitely true.
if you establish yourself as something, or establish your reputation as something, you get a reputation for being that thing.

پیشنهاد کاربران

شروع یا ایجاد یک سازمان یا سیستم
از لحاظ ریشه ای
to estable
OR
to firm
احراز کردن، اثبات کردن
Firmly established کاملا اثبات شده
تأسیس کردن، بنیان گذاشتن
مثال: The company was established in 1990.
این شرکت در سال ۱۹۹۰ تأسیس شد.
احراز کردن
تایید کردن
ثابت کردن
father
No young man, no matter how great, can know his destiny. He cannot glimpse his part in the great story that is about to unfold. And so it will be for the young warlock arriving at the gates of Camelot. A boy that will, in time, father a legend
اثبات کردن ( قضیه، . . . )
مثال: This way, the theorem is established بدین ترتیب، قضیه اثبات می شود
To discover or get proof of something/ To prove something or show the state of something, esp. by collecting facts or information about it
کشف یا اثبات چیزی، اثبات چیزی یا نشان دادن وضعیت چیزی، بویژه با جمع آوری حقایق و اطلاعات درباره آن
...
[مشاهده متن کامل]

Before we take any action we must establish the facts/truth
We have established ( that ) she was born in 1900
The coroner has not yet established the cause of death

منابع• https://dictionary.cambridge.org/dictionary/english/establish
به نظر می رسد که �برآورده کردن� نیز معنی می دهد. برای نمونه: برآورده کردن یا برآوردن توقع یا انتظار.
A good orientation can establish team expectations about both the team's product and, more importantly, the team's process.
...
[مشاهده متن کامل]

جهت گیری درست زمینه را برای برآوردن توقعات تیم در مورد دستاورد تیم و مهمتر از آن پیشرفت تدریجی و مداوم تیم فراهم می کند.

اگه در مورد سازمان یا شرکتی باشه می تونه به شروع به کار کردن یا راه اندازی اشاره داشته باشه
منبع : دیکشنری کامبریج
to start a company or organization that will continue for a long time:
Establish ( v ) ( in Intermediat 3 ) : achieve success, so that people recognize your skill, qualities, or power
معنی تعریف : دست یافتن به موفقیت، پس مردم مهارت، کیفیت یا قدرتت رو می شناسند
Example : Now that he has established himself in the team, he is playing with much more confidence
...
[مشاهده متن کامل]

معنی مثال : حالا که او ( مرد ) خودش رو در تیم اثبات کرد، او ( مرد ) با اعتماد به نفس بیشتری بازی می کنه
معنی کلی کلمه : اثبات کردن

راه اندازی کردن
The company established a close relationship
with a similar firm in England
شرکت برقرار کرده است یک رابطه صمیمی با شرکت مشابه در انگلستان🤞😉
( ( ( برقرار کردن ) ) ) )
دقیقا محاسبه و برآورد کردن
رواج دادن، متداول کردن، جا انداختن
2 there was sufficient evidence to establish his guilt
: prove, demonstrate, show, show to be true, show beyond doubt, indicate, signify, signal, display, exhibit, manifest, denote, attest to, evidence, determine, validate, confirm, verify, certify, ratify, corroborate, substantiate, evince, bespeak, constitute evidence of, constitute proof of.
...
[مشاهده متن کامل]

ANTONYMS disprove

● بنا نهادن، تاسیس کردن
● رابطه برقرار کردن با شخص یا کشور
● فهمیدن حقیقت، ته توی چیزی را دراوردن
● خود را اثبات کردن
سر و سامان دادن
تدوین کردن ( این معنی بسیار کاربردی است و من شخصا بارها در ترجمه از آن استفاده کرده ام )
جاانداختن، جا زدن، مورد قبول واقع کردن
establish ( verb ) = found ( verb )
به معناهای : بنا نهادن، تاسیس کردن، بنیاد نهادن، پایه گذاری کردن، پی ریزی کردن/ایجاد کردن، ساختن، تشکیل دادن/بر پایه چیزی بنا نهادن، بر پایه چیزی استوار کردن، بر اساس چیزی بودن
تاسیس کردن چیزی/جایی.
بنیادیدن چیزی/جایی.
بَرپاییدن چیزی/جایی.
جاانداختن، تبیین کردن، برقرار کردن
تشکیل شدن
دامپزشکی و علوم دامی
تثبیت شدن، مستقر شدن
تبیین کردن
فراهم سازی
به وجود آوردن
به اثبات رساندن
تحقق بخشیدن
فهمیدن، پی بردن، کشف کردن🌼
تاسیس کردن
The move was a first step in establishing a union
پی بردن
کشف کردن
مشخص کردن
The first thing we did was to establish what the proportion of the urban land is taken up by private gardens.
روشن کردن، آشکار ساختن
به معنای به توافق رسیدن . I guess we have stablished . she staying with monic سریال فرندز
پایه گذاری کردن
پایه را بر این بگذاریم که . . .
برقرار ساختن، اثبات کردن
صادر کردن ( دستور، حکم )
برقراری کردن
به دست آوردن اطلاعات در مورد چیزی

1 - برقرار کردن، ایجاد کردن ( رابطه )
Iran never established diplomatic relations with the US since the revolution
2 - determine تعیین کردن مشخص کردن
autopsy established that the coronavirus was the cause of death
3 - ثابت کردن، جا انداختن ( در شغل و مقامی خاص ) ، در مواقعی کسب کردن ( همانطور که دوستان اشاره کردن )
He has only 3 months to establish him self as manager of real madrid
He established quite a reputation as an accountant
4 - تاسیس کردن، بنا نهادن ( برای مدتی طولانی )
found تاسیس ( برای مواقعی ک از شرکت قدیمی یاد میکنیم )
set up و start تاسیس کردن ( از دوتای قبلی محاوره ای ترند )
open باز کردن ( برای رستوران و هتل و مغازه )
inaugurate افتتاح کردن با مراسم
پایه ریزی کردن، برپا کردن
مدیریت کردن
تاسیس کردن برقرار کردن مستقر کردن
تحقق ( یافتن )
his reputation established from years as a mayor
شهرت او از سالهایی که شهردار بود "کسب" شده بود
*در صورت اشاره به مقام یا شهرت، به عنوان" کسب کردن" ترجمه میشه
بنا کردن یا ساختن هم معنی میده
تعیین کردن ، مشخص کردن
تثبیت کردن
تثبیت شدن

به معنی "شکل گرفتن"
مثلِ شکل گرفتن " رابطه ی دوستِ عمیق" بین دو نفر
مقرر شدن.
کاری یا موضوعی یا کار و کسبی را دایر کردن و شروع کردن.
ایجاد کردن
استقرار
بر پا کردن set up
اثبات کردن
برقراری
در جایی شناخته شدن
شروع یک کسب و کار یا شروع یک کار تجاری
جا افتادن ( در مقامی و. . . )
جا افتادن
ایجاد کردن
وضع کردن
مشخص کردن
کشف کردن
پی بردن
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٦٥)

بپرس