صفت ( adjective )
• (1) تعریف: fundamental; necessary; indispensable.
• مترادف: basic, fundamental, indispensable, necessary, vital
• متضاد: circumstantial, dispensable, expendable, incidental, inessential, nonessential, superfluous, unessential, unnecessary
• مشابه: bottom, central, critical, crucial, imperative, integral, intrinsic, key, living, obligate, primary, prime, principal, real, requisite, staple
• مترادف: basic, fundamental, indispensable, necessary, vital
• متضاد: circumstantial, dispensable, expendable, incidental, inessential, nonessential, superfluous, unessential, unnecessary
• مشابه: bottom, central, critical, crucial, imperative, integral, intrinsic, key, living, obligate, primary, prime, principal, real, requisite, staple
- Water and air are essential to life.
[ترجمه گوگل] آب و هوا برای زندگی ضروری هستند
[ترجمه ترگمان] آب و هوا برای زندگی ضروری هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] آب و هوا برای زندگی ضروری هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: of or pertaining to the essence or core; not reducible.
• مترادف: basic, fundamental, inherent, intrinsic, quintessential
• متضاد: accidental, adventitious, peripheral
• مشابه: chief, distilled, key, main, principal, radical, real, substantial
• مترادف: basic, fundamental, inherent, intrinsic, quintessential
• متضاد: accidental, adventitious, peripheral
• مشابه: chief, distilled, key, main, principal, radical, real, substantial
- Forgiveness is an essential theme of the play.
[ترجمه شان] بخشش ، تم ( مایه ) اصلی نمایش است.|
[ترجمه Msinn] در این نمایش، بخش عفو گرفتن خیلی مهمه.|
[ترجمه Saber] گذشت، موضوع اصلی نمایش است.|
[ترجمه گوگل] بخشش موضوع اساسی نمایشنامه است[ترجمه ترگمان] بازی کردن یک موضوع اساسی برای نمایش است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
مشتقات: essentially (adv.)
مشتقات: essentially (adv.)
• (1) تعریف: that which is absolutely necessary.
• مترادف: indispensable, necessary, necessity
• متضاد: inessential
• مشابه: imperative, need, obligation, requirement, requisite
• مترادف: indispensable, necessary, necessity
• متضاد: inessential
• مشابه: imperative, need, obligation, requirement, requisite
- My salary is just enough to pay for my essentials, so I can't afford any luxuries.
[ترجمه گوگل] دستمزد من به اندازه ای است که بتوانم هزینه های ضروری ام را بپردازم، بنابراین نمی توانم از پس هزینه های تجملاتی بر بیایم
[ترجمه ترگمان] حقوق من به اندازه کافی برای تامین ضروریات زندگی من کافی است، بنابراین من نمی توانم تجملات را تحمل کنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] حقوق من به اندازه کافی برای تامین ضروریات زندگی من کافی است، بنابراین من نمی توانم تجملات را تحمل کنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: that which is vital or basic.
• مترادف: base, basic, cornerstone, foundation, fundamental
• مشابه: attribute, characteristic, crux, element, extract, primary, quality, rudiment, trait
• مترادف: base, basic, cornerstone, foundation, fundamental
• مشابه: attribute, characteristic, crux, element, extract, primary, quality, rudiment, trait
- I think I understood the essential points of his argument.
[ترجمه گوگل] فکر می کنم نکات اساسی استدلال او را درک کرده ام
[ترجمه ترگمان] فکر می کنم نکات اساسی بحث او را دریافتم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] فکر می کنم نکات اساسی بحث او را دریافتم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید