essential

/əˈsenʃl̩//ɪˈsenʃl̩/

معنی: اصلی، عارضی، واقعی، فرض، ذاتی، اساسی، ضروری، عمده، واجب، لاینفک، بسیار لازم، اساسی ذاتی، جبلی
معانی دیگر: لازم، بایسته، لازمه (ی چیزی)، بنیادی، اسانسی، عصاره ای، عامل حیاتی، عامل اصلی، بی وارک را، مصادره کردن

بررسی کلمه

صفت ( adjective )
(1) تعریف: fundamental; necessary; indispensable.
مترادف: basic, fundamental, indispensable, necessary, vital
متضاد: circumstantial, dispensable, expendable, incidental, inessential, nonessential, superfluous, unessential, unnecessary
مشابه: bottom, central, critical, crucial, imperative, integral, intrinsic, key, living, obligate, primary, prime, principal, real, requisite, staple

- Water and air are essential to life.
[ترجمه گوگل] آب و هوا برای زندگی ضروری هستند
[ترجمه ترگمان] آب و هوا برای زندگی ضروری هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: of or pertaining to the essence or core; not reducible.
مترادف: basic, fundamental, inherent, intrinsic, quintessential
متضاد: accidental, adventitious, peripheral
مشابه: chief, distilled, key, main, principal, radical, real, substantial

- Forgiveness is an essential theme of the play.
[ترجمه شان] بخشش ، تم ( مایه ) اصلی نمایش است.
|
[ترجمه Msinn] در این نمایش، بخش عفو گرفتن خیلی مهمه.
|
[ترجمه Saber] گذشت، موضوع اصلی نمایش است.
|
[ترجمه گوگل] بخشش موضوع اساسی نمایشنامه است
[ترجمه ترگمان] بازی کردن یک موضوع اساسی برای نمایش است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
مشتقات: essentially (adv.)
(1) تعریف: that which is absolutely necessary.
مترادف: indispensable, necessary, necessity
متضاد: inessential
مشابه: imperative, need, obligation, requirement, requisite

- My salary is just enough to pay for my essentials, so I can't afford any luxuries.
[ترجمه گوگل] دستمزد من به اندازه ای است که بتوانم هزینه های ضروری ام را بپردازم، بنابراین نمی توانم از پس هزینه های تجملاتی بر بیایم
[ترجمه ترگمان] حقوق من به اندازه کافی برای تامین ضروریات زندگی من کافی است، بنابراین من نمی توانم تجملات را تحمل کنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: that which is vital or basic.
مترادف: base, basic, cornerstone, foundation, fundamental
مشابه: attribute, characteristic, crux, element, extract, primary, quality, rudiment, trait

- I think I understood the essential points of his argument.
[ترجمه گوگل] فکر می کنم نکات اساسی استدلال او را درک کرده ام
[ترجمه ترگمان] فکر می کنم نکات اساسی بحث او را دریافتم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. essential oils
روغن های عصاره ای،عطرهای گیاهی

2. the essential qualities of a good leader
ویژگی های بنیادی یک رهبر خوب

3. is health essential to happiness?
آیا خوشبختی به سلامتی بسته است ؟

4. sympathy is as essential as love in marriage
اهمیت حسن تفاهم در ازدواج برابر است با اهمیت عشق.

5. having a driver's licence is essential
داشتن گواهینامه ی رانندگی ضروری است.

6. nitrogen is one of the essential constituents of living matters
ازت یکی از اجزای اساسی چیزهای زنده است.

7. this pill contains all of the essential vitamins and minerals
این قرص حاوی همه ی ویتامین ها و مواد معدنی اصلی می باشد.

8. Mistakes are an essential part of education.
[ترجمه Anahita] اشتباهات بخش اصلی آموزشه
|
[ترجمه .] اشتباهات بخش عظیمی از آموزش را تشکیل میدهند
|
[ترجمه گوگل]اشتباه جزء ضروری آموزش است
[ترجمه ترگمان]اشتباه ات بخش مهمی از آموزش و پرورش هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. The possession of a passport is essential for foreign travel.
[ترجمه Ali] داشتن گذر نامه برای سفر های خارجی الزامی است
|
[ترجمه گوگل]داشتن گذرنامه برای سفرهای خارجی ضروری است
[ترجمه ترگمان]داشتن یک گذرنامه برای سفره ای خارجی ضروری است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. There's no essential difference between a metropolitan and a peasant.
[ترجمه Edy] هیچ تفاوت اساسی میان یک شخص روستایی و شهری وجود ندارد.
|
[ترجمه Anahita] هیچ تفاوت اصلی ای بین یک فرد روستایی و یک فرد شهری وجود ندارد
|
[ترجمه گوگل]هیچ تفاوت اساسی بین یک کلانشهر و یک دهقان وجود ندارد
[ترجمه ترگمان]بین یک metropolitan و یک روستایی تفاوت اساسی وجود ندارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. Careful preparation for the exam is essential.
[ترجمه گوگل]آمادگی دقیق برای امتحان ضروری است
[ترجمه ترگمان]آمادگی دقیق برای امتحان ضروری است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. It is essential that the public sector orientates itself more towards the consumer.
[ترجمه گوگل]ضروری است که بخش دولتی خود را بیشتر به سمت مصرف کننده سوق دهد
[ترجمه ترگمان]ضروری است که بخش دولتی خود را بیشتر به مصرف کننده اختصاص دهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. Patience is an essential attribute for a teacher.
[ترجمه گوگل]صبر یک ویژگی ضروری برای معلم است
[ترجمه ترگمان]صبر یک ویژگی ضروری برای یک معلم است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. It is becoming almost essential for students to have a second language.
[ترجمه گوگل]داشتن زبان دوم برای دانش آموزان تقریباً ضروری است
[ترجمه ترگمان]این تقریبا برای دانش آموزان ضروری است که زبان دوم داشته باشند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

15. They believe it is essential to defy convention.
[ترجمه گوگل]آنها معتقدند که نادیده گرفتن قرارداد ضروری است
[ترجمه ترگمان]آن ها بر این باورند که مبارزه با کنوانسیون ضروری است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

16. Early booking is essential, as space is limited.
[ترجمه گوگل]رزرو زودهنگام ضروری است، زیرا فضا محدود است
[ترجمه ترگمان]رزرو اولیه ضروری است چون فضا محدود است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

17. Even in small companies, computers are an essential tool.
[ترجمه گوگل]حتی در شرکت های کوچک، کامپیوترها ابزاری ضروری هستند
[ترجمه ترگمان]حتی در شرکت های کوچک کامپیوترها ابزار ضروری هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

18. Experience is essential for this job.
[ترجمه گوگل]تجربه برای این شغل ضروری است
[ترجمه ترگمان]تجربه برای این شغل ضروری است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

19. Fluency in spoken English is essential.
[ترجمه Mohammad] روان بودن در صحبت کردن انگلیسی ضروری است
|
[ترجمه شان] سخن گفتن روان ( سلیس ) به زبان انگلیسی، ضروری ( واجب ) است.
|
[ترجمه گوگل]تسلط به زبان انگلیسی گفتاری ضروری است
[ترجمه ترگمان]رشد شیوایی در زبان انگلیسی ضروری است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

اصلی (صفت)
elementary, primary, initial, aboriginal, primitive, main, original, principal, basic, net, genuine, prime, essential, head, organic, arch, inherent, intrinsic, innate, fundamental, cardinal, immanent, normative, germinal, first-hand, seminal, ingrown, quintessential, primordial

عارضی (صفت)
accidental, casual, incidental, adventitious, essential, not substantial

واقعی (صفت)
very, right, true, genuine, essential, actual, real, factual, concrete, virtual, veracious, down-to-earth, sterling, literal, lifelike, true-life, unfeigned, veritable

فرض (صفت)
unconditional, essential, must

ذاتی (صفت)
indigenous, essential, organic, inherent, autochthonous, intrinsic, innate, natural, substantial, inward, inborn, congenital, connate, inbred

اساسی (صفت)
basic, material, net, ground, essential, organic, pivotal, basal, fundamental, substantial, vital, basilar, cardinal, earthshaking, meaty, primordial

ضروری (صفت)
essential, exigent, indispensable, required, bounden, necessary, needed, urgent, needful, immediate, requisite

عمده (صفت)
primary, main, principal, prime, important, significant, essential, head, chief, major, excellent, leading, dominant, copacetic, key, staple, predominant, considerable

واجب (صفت)
essential, indispensable, obligatory, fundamental, vital, necessary, momentous, necessitous

لاینفک (صفت)
essential, inseparable, innate

بسیار لازم (صفت)
essential

اساسی ذاتی (صفت)
essential

جبلی (صفت)
essential, innate, natural, inborn, inbred, inwrought

تخصصی

[زمین شناسی] جوهر، اصلی، اساسی
[نساجی] اساسی - اصلی - ضروری - عمده
[ریاضیات] اساسی

انگلیسی به انگلیسی

• necessary, needed, fundamental, impossible to live without
something that is essential is extremely important or absolutely necessary to a particular subject, situation, or activity.
an essential is something that is absolutely necessary for the situation you are in or the task you are doing.
the essential aspects of something are its most basic or important aspects.
essentials are also the most important parts or facts of a particular subject.

پیشنهاد کاربران

💢 دوستان کلمات زیر همگی مترادف هم هستند:
🔘 Important
🔘 Significant
🔘 Vital
🔘 Crucial
🔘 Essential
🔘 Key
🔘 Major
🔘 Critical
🔘 Paramount
🔘 Consequential
✅ Definition:
👉 Having great value or effect, necessary for a particular purpose.
Essential: important
اولیه ( صفت ) : توصیف کننده اختلالی که ظاهراً به یک عامل بیرونی قابل انتساب نیست.
درخور
ضروری، یا ذاتی، مربوط به essence که به معنای جوهر یا ذات هست.
اساسی، ضروری
مثال: Water is essential for life.
آب برای زندگی ضروری است.
گرامر essential
ضروری
کاربر محترم tinabailari
معنی living things میشه �موجودات زنده�
🔍 دوستان مشتقات ( derivatives ) این کلمه اینها هستند:
✅ فعل ( verb ) : essentialize
✅️ اسم ( noun ) : essence / essential / essentiality / essentialism
✅️ صفت ( adjective ) : essential
✅️ قید ( adverb ) : essentially
اگر به شکل اسم در جمله آمده بود: بنیاد، شالوده، اساس
کلیدی
واجب
ضروری لازم واجب
به معنی مبتدی هم هست.
میشه ضروری
ضروری . حیاتی
پایه ، اصول
حسابداری پایه essential of accounting
essential ( فلسفه )
واژه مصوب: ذاتی
تعریف: مربوط به ذات
necessary
essential ( adj ) = fundamental ( adj )
به معناهای: اساسی، پایه ای، بنیادی، اصولی
بنظر میرسه مترادف و. . . apear _important
ضروری - لازم
حیاتی
بسیار مهم
- [پزشکی] نهان زاد، ایدیوپاتیک، ( بیماری ) با علت یا محرک خارجیِ ناشناخته
- الزامی، پیش نیاز، عامل یا شرایطی که برای تحقق امری لازم است.

ضرورت
در علم حقوق به معنای اساسی یا بنیادی میباشد
importance
لوازم
vital
necessary
water is essential for living things
آب برای زندگی چیز ها ضروریه 🔅
استقرار
اسانس
essential oils = اسانس روغن
( مطمع نیستم )
ضروری، لازم
completely necessary
ضروری. لازم
اساسی
به معنی ضروری و التزام وجود چیزی است و کمی با necessary فرق می کند

مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٣٦)

بپرس