emperor's new clothes

پیشنهاد کاربران

این تعبیر برای اشاره به وضعیتی استفاده می شود که فرد از انتقاد از شخص دیگری ترس دارد یا از انتقاد خودداری می کند زیرا آن چیز از نظر دیگران خوب و مهم است.
در واقع این تعبیر به چیزی اشاره دارد که به دلیل عدم تمایل عموم مردم به انتقاد از چیزی یا مخالفت کردن با افکار عموم، به طور گسترده به عنوان امری واقعی پذیرفته شده یا به عنوان امری ستودنی شناخته شده است.
...
[مشاهده متن کامل]

عبارت "لباس جدید امپراطور" به اصطلاحی در مورد مغالطه های منطقی تبدیل شده است. این داستان می تواند با جهل کثرت گرایانه نیز توضیح داده شود.
این داستان در مورد وضعیتی است که "هیچ کس آن را باور نمی کند، اما همه معتقدند که دیگران معتقدند. یا عبارت دیگر، همه از اینکه امپراطور لباس پوشیده است یا نه، بی اطلاع هستند، اما معتقدند که دیگران جاهل نیستند.
* دگرفریبی برای سرکوب انتقادات

داستان لباس جدید پادشاه از این قراره که در زمانهای خیلی خیلی دور ، پادشاهی زندگی میکرد که به جای اینکه به فکر مردم و سرزمینش باشه همش دلش می خواست که لباس های خوب و نو بپوشه. خیاط های مخصوص شاه، هر روز یک لباس تازه برای اون می دوختند. روزی رسید که خیاط های اون دیگه نتونستن لباسی با شکل تازه براش بدوزند. پادشاه خودخواه عصبانی شد و فریاد زد : من قبلا این لباس را پوشیده ام! مگه نمی دونید که من هیچ وقت یک لباس رو دوبار نمی پوشم.
...
[مشاهده متن کامل]

خدمتکارهای شاه، خبر مهمی را در همه جای اون سرزمین پخش کردند :
هر کس بتونه یک دست لباس جدید برای جناب پادشاه بدوزه، جایزه بزرگی خواهد گرفت.
تمام خیاط های اون سرزمین به جنب و جوش افتادند. اونا سعی کردند که لباس تازه ای برای شاه بدوزند اما هیچ لباسی شاه رو راضی نکرد. شاه از خودراضی نمی تونست قبول کند که بدنش چاق و بدریخت شده.
یک روز دو تا آدم حقه باز به قصر شاه اومدن و گفتن : ” جناب شاه ، ما از راه خیلی دوری به اینجا آمده ایم تا برای شما یه لباس جدید بدوزیمو شما رو راضی کنیم. ما بافنده هایی هستیم که کارمونو خیلی خوب بلدیم. ما می تونیم پارچه عجیبی ببافیم. این پارچه مخصوص ، یه طوریه که فقط آدمای عاقل میتونن اونو ببینن. ”:
پادشاه گفت : هووووم … چه جالب! این طوری می تونم بفهمم که کدوم یکی از وزیرانم عاقل و کدوم یکی نادانن.
” خیلی خوب، فوری شروع به بافتن کنید” بعد هم پول خیلی زیادی به اونها داد.
اون دو نفر پول ها رو قایم کردند و بعد این طور نشون دادند که دارند پارچه می بافند. صدای ماشین پارچه بافی نیمه شب به گوش می رسید “کلیک، کلاک، کلیک، کلاک”
پادشاه می خواست بدونه که کار بافنده ها چقدر پیش رفته . برای همین با خودش فکر کرد: خوبه که بهترین و راستگوترین وزیرم رو پیش اونا بفرستم.
وزیر به اتاق کار بافنده ها رفت . اون با دیدن ماشین خالی از پارچه خیلی تعجب کرد. هر چقدر که نگاه کرد چیزی ندید. وزیر که مرد با تجربه ای بود با خودش فکر کرد: خیلی بد شد! حالا اگر من راستش رو بگم پادشاه خیال می کنه که آدم نادانی هستم. اونوقت به من میگه : از قصر من بیرون برو!
برای همین، وزیر به پادشاه گفت: تا به حال پارچه ای به این زیبایی ندیدم. جناب شاه من مطمئن هستم که شما از اون خوشتون میاد. پادشاه از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد و به بافنده ها پول بیشتری داد.
چند روز بعد پادشاه خواست پارچه رو ببیند اما با خودش گفت : اگر نتونم اونو ببینم آبروم میره.
این شد که یکی دیگه از وزیراشو پیش بافنده ها فرستاد. پادشاه خیال می کرد که این وزیر از همه باهوش تره . اما اون هم نتونست پارچه ای ببیند.
این وزیر هم ترسید که شاه با اون دعوا کنه . برای همین گفت : جناب شاه ، واقعا که پارچه خیلی خیلی قشنگی هست.
پادشاه خیلی خوشحال شد. با خودش فکر کرد : حالا دیگه من نباید نگران باشم چون حتما می تونم پارچه ای رو که اونا دیدن ببینم.
پادشاه مطمئن بود که وزیراش به اندازه خودش باهوش نیستن. برای همین به همراه دو وزیر و عده ای از نزدیکان و خدمتگزارانش از قصر بیرون اومد.
دو وزیر گفتند : ” جناب شاه ما امیدواریم که شما از این پارچه جالب خوشتان بیاید”
پادشاه به اتاقی رفت که بافنده ها دراون کار می کردند. اما اون تو ماشین بافندگی چیزی ندید. با خودش فکر کرد: یعنی چه؟! چرا من نمی تونم پارچه رو ببینم ؟! یعنی من نادانم ؟ نه، من نباید بگم که چیزی نمی بینم!
بنابراین پادشاه به بافنده ها گفت که از پارچه خیلی خوشش اومده. هر دو وزیر هم توی دلشون گفتند : چقدر بده که من نمی تونم پارچه رو ببینم!
پادشاه به بافنده ها مقدار زیادی طلا داد. بافنده های ناقلا هم کارشون رو ادامه دادند:
کلیک، کلاک، کلیک، کلاک
و خیلی زود خبر دادند که تمام پارچه بافته شده. اونا این طور نشون دادند که دارند پارچه رو می برند و لباس جدیدی برای شاه می دوزند.
بعد لباس تازه رو به پادشاه نشون دادند و گفتند :جناب شاه با دقت به این لباس نگاه کنید. وقتی که مردم شما رو با این لباس ببینن خیلی تعجب می کنند ، اونا حتما از شما تعریف میکنن.
بافنده ها به پادشاه کمک کردند که لباسهاشو در بیاره و لباس جدیدش رو بپوشد.
شاه خودشو گول زد و تو دلش گفت : وای چقدر عالی ! این لباس مثل پر سبک و مثل نسیم لطیف است.
بعد دو وزیرش رو صدا زد و ازشون پرسید :” از لباسم خوشتون میاد؟”
اونا جواب دادند :” البته ، چه لباس زیبایی هستش! چقدر به شما میاد جناب شاه”
در همین موقع در همه جای اون سرزمین حرف از لباس جدید پادشاه بود.
روزی رسید که نزدیکان شاه یک نمایش رژه ترتیب دادند. شاه در حالی که مثل سربازها پا می کوبید و رژه می رفت با صدای بلنذ گفت : … فقط آدم های دانا می تونن لباس جدید منو ببینن.
مردم فریاد زدند : همین طوره! لباس تازه پادشاه خیلی دیدنیه ! این لباس چقدر به پادشاه میاد! بله … بله ….
شاه وقتی که صدای تشویق مردم رو شنید خیلی خوشش اومد.
بعد یکدفعه صدای پسرکی بلند شد که با خنده گفت : نگاه کنید این مرد لباس نپوشیده. آقای شاه، شما با این بدن لخت حتما سرما می خورید.
وای … مسخره مردم شدم!…. خیلی بد شد! من لختم …. پس تا حالا گول خورده بودم! آبروم رفت! شاه این حرف ها رو با خودش زد و بعد پسرک رو به قصر خودش برد.
مردم در گوش همدیگه پچ پچ کردند و منتظر بودن تا ببینن پادشاه با پسرک چه کار داره. کمی که گذشت پادشاه پدر و مادر پسرک روبه قصرش دعوت کرد و به اونا گفت : شما یک پسر درستکار دارید. اون انقدر خوب بود که حقیقت رو به من گفت . بعد پادشاه به پدر و مادر پسرک هدیه های زیادی داد.
از اون روز به بعد، پادشاه بیشتر از اینکه به فکر لباس باشه به مشکلات مردم و کارهای سرزمینش فکر می کرد. این بود داستان زیبای لباس جدید پادشاه .