element

/ˈeləmənt//ˈelɪmənt/

معنی: جوهر فرد، اصل، اساس، عنصر، جسم بسیط، محیط طبیعی، اخشیج
معانی دیگر: (هر یک از چهار عنصر آب، آتش، هوا و خاک که در قدیم همه ی اجسام را متشکل از آن می دانستند) آخشیج، (هر یک از این چهار عنصر به عنوان زیستگاه هر موجود) محیط طبیعی، محیط مناسب (بیشتر به صورت: in (or out) of one's element)، محیط دلخواه، عامل، سازه، (شیمی - کامپیوتر) عنصر، (در ماتریس) درآیه، بنست (بن + است)، بیخ، (ریاضی) بنیاد، بن پار، جز، اصل (اصول)، مبنا (مبانی)، (در برخی ماشین های تحریر) گوی (که روی آن حروف حک شده است)، توپی، ماتریکس، (کلیسا) نان و شراب (در عشای ربانی)، (الکترونیک) المنت، المان، مفتول داغ شو، بن ساز، (ارتش) رکن، عنصر عملیاتی، کنشگر، (فلسفه) اسطقس

بررسی کلمه

اسم ( noun )
(1) تعریف: a part of any whole.
مترادف: component, constituent, ingredient
متضاد: composite, compound
مشابه: aspect, extract, feature, member, part, particular, piece, portion, section

- Fresh garlic is a key element of this dish.
[ترجمه ب گنج جو] این ظرف غذا، ماده ی اصلیش سیر تازه است.
|
[ترجمه گوگل] سیر تازه عنصر اصلی این غذا است
[ترجمه ترگمان] سیر تازه یکی از عناصر کلیدی این غذا است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The first element of her speech concerned the need for reforms.
[ترجمه محمد] اولین مولفه سخنرانی اون، نیاز به اصلاحات بود
|
[ترجمه گوگل] اولین عنصر سخنرانی او به نیاز به اصلاحات مربوط می شد
[ترجمه ترگمان] اولین عنصر سخنرانی او به نیاز به اصلاحات بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Selfishness is an element of human nature.
[ترجمه گوگل] خودخواهی عنصری از طبیعت انسان است
[ترجمه ترگمان] خود پسندی یک عنصر طبیعت انسان است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: a fundamental principle of something.
مترادف: basic, fundamental, principle
مشابه: ABC's, alphabet, basis, essence, foundation, rudiment

- The textbook gives an introduction to the elements of calculus.
[ترجمه ai] این کتاب مقدمه ای بر اصول حساب دیفرانسیل و انتگرال است.
|
[ترجمه گوگل] کتاب درسی مقدمه ای بر عناصر حساب دیفرانسیل و انتگرال می دهد
[ترجمه ترگمان] این کتاب درسی، مقدمه ای بر عناصر حساب دیفرانسیل و انتگرال می دهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: a compatible environment.
مترادف: domain, medium
مشابه: environment, habitat, milieu, realm, sphere

- When he paints, he is in his element.
[ترجمه ai] وقتی او نقاشی میکند، او درون آن محیط است
|
[ترجمه رضا] وقتی نقاشی میکشد، کیف میکند.
|
[ترجمه گوگل] وقتی نقاشی می کند در عنصر خود است
[ترجمه ترگمان] وقتی نقاشی می کند، در element است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: a natural environment.
مترادف: habitat, medium
مشابه: domain, environment

- Water is the element of fish.
[ترجمه ai] آب، محل زندگی ماهی است
|
[ترجمه گوگل] آب عنصر ماهی است
[ترجمه ترگمان] آب عنصر ماهی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: any of the substances, now numbering 107, that, being made up of only one type of atom, cannot be chemically separated into simpler substances.

- Some of the more well-known elements are lead, zinc, hydrogen, and gold.
[ترجمه گوگل] برخی از عناصر شناخته شده‌تر سرب، روی، هیدروژن و طلا هستند
[ترجمه ترگمان] برخی از عناصر مشهور بیشتر سرب، روی، هیدروژن و طلا هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(6) تعریف: (pl.) the atmospheric conditions that constitute the weather.
مشابه: climate, weather

- You'll have to brave the elements if you go out today.
[ترجمه ai] اگه امروز بیرون میری، باید اوضاع رو بسنجی ( وضعیت هوا رو )
|
[ترجمه گوگل] اگر امروز بیرون می روید، باید در مقابل عناصر شجاع باشید
[ترجمه ترگمان] اگه امروز بیرون بری باید عناصر رو شجاع کنی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Some of these Arctic explorers became victims of the elements.
[ترجمه گوگل] برخی از این کاشفان قطب شمال قربانی عناصر شدند
[ترجمه ترگمان] برخی از این کاشفان قطب شمال قربانی عناصر شدند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. diagonal element
عنصر تراگوشی

2. inverse element
عنصر معکوس

3. unity element
عضو یکه

4. a chemical element
عنصر شیمیایی

5. a metallic element
عنصر فلزی

6. the ecstatic element in medieval religions
عامل خلسه در ادیان قرون وسطایی

7. religion was an element which divided that country
مذهب عاملی بود که آن کشور را دستخوش نفاق کرد.

8. water is the element of fishes and air is that of birds
آب محیط طبیعی ماهیان و هوا محیط طبیعی پرندگان است.

9. she felt totally out of her element
او احساس می کرد که اصلا با آن محیط مناسبت ندارد.

10. a good story must also have an element of surprise
یک داستان خوب باید دارای عامل شگفتی نیز باشد.

11. when i am in a library i really feel i am in my element
هنگامی که در یک کتابخانه هستم مثل این است که دنیا را به من داده اند.

12. Any investment involves an element of risk.
[ترجمه گوگل]هر سرمایه گذاری شامل یک عنصر ریسک است
[ترجمه ترگمان]هر سرمایه گذاری شامل یک عنصر از ریسک است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. Customer relations is an important element of the job.
[ترجمه گوگل]ارتباط با مشتری یک عنصر مهم در کار است
[ترجمه ترگمان]روابط مشتری یکی از عناصر مهم این کار است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. The promise of tax cuts became the dominant element in the campaign.
[ترجمه گوگل]وعده کاهش مالیات به عنصر غالب در مبارزات انتخاباتی تبدیل شد
[ترجمه ترگمان]وعده کاهش مالیات، عامل غالب در این مبارزه شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

15. The chronological sequence gives the book an element of structure.
[ترجمه گوگل]ترتیب زمانی به کتاب عنصری از ساختار می بخشد
[ترجمه ترگمان]توالی زمانی به کتاب یک مولفه ساختار می دهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

16. The victim's conduct had involved an element of provocation.
[ترجمه گوگل]رفتار قربانی شامل یک عنصر تحریک آمیز بود
[ترجمه ترگمان]رفتار قربانی یک عامل تحریک بوده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

17. Cost was a key element in our decision.
[ترجمه گوگل]هزینه یک عنصر کلیدی در تصمیم ما بود
[ترجمه ترگمان]هزینه یک عامل کلیدی در تصمیم ما بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

18. There is not the least element of truth in his account of what happened.
[ترجمه گوگل]در روایت او از آنچه اتفاق افتاده کمترین عنصر حقیقت وجود ندارد
[ترجمه ترگمان]به خاطر اتفاقی که افتاد کوچک ترین عنصر حقیقت وجود ندارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

19. What is the main element that decides the distribution of wealth?
[ترجمه گوگل]عنصر اصلی تعیین کننده توزیع ثروت چیست؟
[ترجمه ترگمان]عنصر اصلی که توزیع ثروت را تعیین می کند چیست؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

جوهر فرد (اسم)
atom, element

اصل (اسم)
point, quintessence, inception, principle, real, maxim, axiom, germ, origin, root, stem, radical, element, strain, authorship, provenance, fatherhood, paternity, mother, motif, principium, rootstock

اساس (اسم)
base, ground, basis, root, nucleus, element, foundation, cornerstone, bedrock, fabric, grass roots, fundament, groundsel, groundwork

عنصر (اسم)
base, beginning, origin, root, element

جسم بسیط (اسم)
element

محیط طبیعی (اسم)
element

اخشیج (اسم)
element

تخصصی

[شیمی] عنصر
[عمران و معماری] عنصر - جزء - المان - عضو - قطعه - اساس
[کامپیوتر] عنصر . - مولفه، جزء، عنصر یکی از اقلام در یک ارایه یا فهرست .
[برق و الکترونیک] جزء، عنصر، قطعه 1. بخشی از یک لامپ الکترونی، وسیله ی نیم رسانا، آنتن آرایه ای و امثال آن که کار مشخصی را انجام می دهد. 2. یکی ا ز 112 ماده شناخته شده ای که با روشهای شیمیایی به مواد ساده تر تجزیه نمی شوند . دانشمندان بر این باورند که تعداد کل عناصر سرانجام به 14 خواهد رسید . آخرین عناصر کشف شده عموماً به روش شکافت هسته ای تولید شده اند و دارای عمر بسیار کوتاهی بوده اند. 3. component. - عنصر
[مهندسی گاز] عنصر، جزء، اساس
[نساجی] المنت - عنصر
[ریاضیات] عنصر، عضو
[پلیمر] جزء، المان
[آمار] عنصر , جزء
[آب و خاک] جزء، عنصر، المان

انگلیسی به انگلیسی

• main component, something which is a part of a complex whole; substance which cannot be simplified or separated (chemistry)
an element of something is one of the single parts which combines with others to make up a whole.
the elements of a subject are the basic and most important points.
when you talk about elements within a society, you are referring to groups of people with similar aims or habits.
if something has an element of a particular quality, it has a certain amount of it.
an element is a substance that consists of only one type of atom. for example, gold, oxygen, and carbon are elements.
the element in an electrical appliance is the metal part which changes the electric current into heat.
you can refer to stormy weather as the elements.
if someone is in their element, they are doing something that they enjoy and do well.

پیشنهاد کاربران

رکن
میتونه به معنی" عامل" هم باشه
غیر از معادل های پیشنهادی که هر یک به جای خویش درست است، یک کلمه ی عالی در فارسی داریم که من به تجربه دیده ام در ترجمه ی بسیاری کلمات در متن های علوم انسانی و ادبیات، البته نه در همه جا، خیلی گویا و دقیق در متن فارسی می نشیند و معنی را می رساند، از جمله برابرِ همین element، و آن کلمه چیزی نیست به جز:
...
[مشاهده متن کامل]

�چیز�،
کمک حال و آچارفرانسه ی عموم فارسی زبانان ایران از خواص و عوام.

عنصر
مثال: Oxygen is an essential element for human survival.
اکسیژن یک عنصر ضروری برای بقای انسان است.
*آموزش زبانهای انگلیسی، ترکی استانبولی و اسپانیایی
element ( n ) ( ɛləmənt ) =a simple chemical substance that consists of atoms of only one type and can't be split by chemical means into a simpler substance.
element
به معنی قسمتی از هر کل
element: عنصر، رکن
A small amount of danger /truth /risk etc
one part of a plan/ piece of writing etc
وسیله اتصال برقی برای گرما یاایجادنقطه جوش اب
اِلمان؛ یک واژه کاملاً تخصصی مهندسی صنایع به مفهوم عضو سازه ای
عنصر یا اجزای تشکیل دهنده یک مجموعه را element می گویند که در زبان فارسی � اِلمِان� با صدای زیر تلفط می شود. در صورتی که آلمان با صدای بالا کشوری است در قاره اروپا که پایتخت آن برلین است. این کشور را Germany می گویند.
معنی element
قوه قهریه طبیعت،
عامل
المنت در لوازم برقی و خانگی
میزان مشخصی از چیزی
در شیمی به معنای: عنصر
جزء
elements: اجزا / جزئیات
بن پاره_ بن مایه_ بن سازه
عامل، فاکتور
element of learning
فاکتور یادگیری، عامل یاد گیری
Element ( noun ) = ingredient ( noun )
به معناهای : عنصر، عامل، محتوا، جزء
نوع ، نمونه
مترادف با :ingredient
element ( مهندسی عمران )
واژه مصوب: جزء 3
تعریف: هریک از اعضای تشکیل‏دهندۀ یک سازه
در ژنتیک : قطعات
اصل و نسب یک فرد
عنصر
جزء
اجزا
قطعه ای غالبا با جنس مفتولی با اشکال مختلف هندسی نسبت به کاربرد آنها در صنعت که بر اثر عبور جریان الکتریکی تولید گرما میکنند
the elements:
آکسفرد: The weather, especially strong winds, heavy rain, and other kinds of bad weather
کیمبریج: the weather, usually bad weather
به معنی: شرایط جوی/آب و هوا بخصوص آب و هوای بد ( باد و باران شدید )
ویژگی
عنصر
فرقه/حزب ( بخشی از یک گروه بزرگ )
جزء - عامل اصلی - عنصر
علف
آغاز کردن
حقوق:مولفه
المان
بخش ، قسمت
مولفه
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٣٩)

بپرس