disorient

/ˌdɪˈsɔːriˌent//dɪsˈɔːrɪənt/

معنی: رد کردن، بهم خوردن، از خود ندانستن، ناجور شدن، غیرمتجانس شدن، مالکیت چیزی را انکارکردن
معانی دیگر: سردرگم کردن، پژول کردن، موجب گمراهی شدن، (از نظر زمان یا مکان یا هویت) حیران شدن، سرگشته کردن، درمانده کردن (disorientate هم می گویند)، (در اصل) از جهت شرقی منحرف کردن

جمله های نمونه

1. An overnight stay at a friend's house disorients me.
[ترجمه احمد قربانی] یک شب اقامت در خانه یکی از دوستان من را منحرف می کند
|
[ترجمه گوگل]یک شب اقامت در خانه یکی از دوستان من را سرگردان می کند
[ترجمه ترگمان]یک شب در خانه دوست خود مرا گیج می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

2. When he regained consciousness he was disoriented and not sure how he had gotten there.
[ترجمه گوگل]وقتی به هوش آمد، سرگردان بود و مطمئن نبود که چگونه به آنجا رسیده است
[ترجمه ترگمان]وقتی به هوش آمد، گیج شد و مطمئن نبود که چگونه به آنجا رسیده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

3. Society has been disoriented by changing values.
[ترجمه گوگل]جامعه با تغییر ارزش ها سرگردان شده است
[ترجمه ترگمان]جامعه با تغییر ارزش ها، گیج شده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

4. Whales become disoriented in shallow water.
[ترجمه گوگل]نهنگ ها در آب های کم عمق دچار سردرگمی می شوند
[ترجمه ترگمان]نهنگ ها در آب کم عمق گم می شوند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

5. An abrupt change of location can be disorienting.
[ترجمه گوگل]تغییر ناگهانی مکان می تواند باعث سردرگمی شود
[ترجمه ترگمان]تغییر ناگهانی مکان می تواند گمراه کننده باشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

6. Lack of sleep can be disorienting.
[ترجمه گوگل]کمبود خواب می تواند باعث سردرگمی شود
[ترجمه ترگمان]کمبود خواب می تواند گمراه کننده باشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

7. I come out of the theater feeling disoriented.
[ترجمه گوگل]با احساس سرگردانی از تئاتر بیرون می آیم
[ترجمه ترگمان]من از صحنه بیرون می ایم و احساس گیجی می کنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

8. Everybody is exhausted and disoriented after three weeks on the road.
[ترجمه گوگل]همه پس از سه هفته در جاده خسته و سرگردان هستند
[ترجمه ترگمان]بعد از سه هفته در جاده همه خسته و سردرگم هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. He felt strangely disoriented and feebly guilty and for a moment could not remember the crux of his sermon for tomorrow.
[ترجمه گوگل]او به طرز عجیبی احساس سردرگمی و گناه ضعیفی می کرد و برای لحظه ای نمی توانست اصل خطبه فردا را به خاطر بیاورد
[ترجمه ترگمان]او به طور عجیبی احساس گیجی و ناتوانی می کرد و برای یک لحظه نمی توانست معمای sermon را برای فردا به یاد بیاورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. He sat up, feeling weak, disoriented.
[ترجمه گوگل]او نشست، احساس ضعف، سرگردانی
[ترجمه ترگمان]او در حالی که احساس ضعف و گیجی می کرد، نشست
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. The pilot became disoriented in bad weather over the ocean.
[ترجمه گوگل]خلبان در آب و هوای بد بالای اقیانوس دچار سردرگمی شد
[ترجمه ترگمان]خلبان در آب و هوای بد در طول اقیانوس گیج شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. I feel dizzy and disoriented.
[ترجمه گوگل]احساس سرگیجه و سرگیجه دارم
[ترجمه ترگمان]احساس سرگیجه و گیجی می کنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. Dragon's Breath - Disorient changed from 3 sec to 5 sec.
[ترجمه گوگل]نفس اژدها - Disorient از 3 ثانیه به 5 ثانیه تغییر کرد
[ترجمه ترگمان]نفس کشیدن اژدها از ۳ ثانیه تا ۵ ثانیه تغییر کرده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. Tom tossed a handful of concussive grenades to disorient them, but his team kept running.
[ترجمه گوگل]تام تعداد زیادی نارنجک ضربه‌ای را پرتاب کرد تا آنها را منحرف کند، اما تیمش به دویدن ادامه داد
[ترجمه ترگمان]تام چند نارنجک concussive را به طرف آن ها پرت کرد تا آن ها را آشفته کند، اما تیمش به دویدن ادامه می دادند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

رد کردن (فعل)
decline, gainsay, deny, disclaim, repudiate, disown, pass, disapprove, interdict, veto, rebuff, confute, repel, balk, rebut, baulk, reject, throw down, refuse, overrule, pass up, ignore, spurn, disaffirm, disorient, contradict, controvert, refute, disallow, disprove, impugn, disavow, discommend, hand off

بهم خوردن (فعل)
foul, knock, collide, disorient

از خود ندانستن (فعل)
disown, disorient

ناجور شدن (فعل)
disorient

غیر متجانس شدن (فعل)
disorient

مالکیت چیزی را انکارکردن (فعل)
disown, disorient

انگلیسی به انگلیسی

• confuse, cause to lose one's bearings, cause to lose sense of time and place
if something disorients you, you become confused or unsure about where you are.

پیشنهاد کاربران

سرگردان و حیران کردن
بخشیدن، عفو کردن، پوزش ، عذرخواهی
سرگشته شدن

بپرس