disorganize

/ˌdɪˈsɔːrɡəˌnaɪz//ˌdɪsˈɔːɡənaɪz/

معنی: مختل کردن، درهم و برهم کردن، بهم زدن، بی نظم کردن، تشکیلات چیزی را برهم زدن
معانی دیگر: نابسامان کردن، بی سازمان کردن

جمله های نمونه

1. they were trying to disorganize the government
آنان می کوشیدند نظم دولت را به هم بزنند.

2. She's so disorganized she never gets anything done.
[ترجمه گوگل]او آنقدر بی نظم است که هرگز کاری از پیش نمی برد
[ترجمه ترگمان]اون خیلی آشفته اس اون هیچ وقت کاری نمی کنه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

3. She never gets anywhere on time. She's hopelessly disorganized.
[ترجمه گوگل]او هرگز به موقع به جایی نمی رسد او به طرز ناامیدکننده ای بی نظم است
[ترجمه ترگمان] اون هیچ وقت جایی نمیره او نومیدانه آشفته است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

4. The whole conference was totally disorganized - nobody knew what they were supposed to be doing.
[ترجمه گوگل]کل کنفرانس کاملاً بهم ریخته بود - هیچ کس نمی دانست که قرار است چه کاری انجام دهند
[ترجمه ترگمان]کل کنفرانس کاملا نامنظم بود - هیچ کس نمی دانست که آن ها چه می کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

5. Their betray disorganized the party.
[ترجمه Cj] خیانت آنها مهمانی را به هم ریخت
|
[ترجمه گوگل]خیانت آنها حزب را به هم ریخت
[ترجمه ترگمان]خیانت آن ها در مهمانی پراکنده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

6. The secretary's sudden departure disorganized the whole company.
[ترجمه گوگل]خروج ناگهانی منشی کل شرکت را به هم ریخت
[ترجمه ترگمان]حرکت ناگهانی منشی همه حضار را پریشان کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

7. She's so disorganized - I wish she'd get her act together.
[ترجمه گوگل]او خیلی بهم ریخته است - ای کاش او کارش را جمع می کرد
[ترجمه ترگمان]اون خیلی آشفته اس - ای کاش اون با هم رفتار می کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

8. The conference was completely disorganized.
[ترجمه گوگل]کنفرانس کاملاً بی نظم بود
[ترجمه ترگمان]این کنفرانس کاملا بی نظم بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. It was a hectic disorganized weekend.
[ترجمه گوگل]آخر هفته بی نظمی پر هیجان بود
[ترجمه ترگمان]آخر این آخر هفته نامنظم و نامنظم بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. He's impossible to work for - he's so disorganized.
[ترجمه گوگل]کار کردن برای او غیرممکن است - او بسیار بی نظم است
[ترجمه ترگمان]برای این کار غیر ممکن است - او خیلی آشفته است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. The train schedule was disorganized by heavy snow-storms.
[ترجمه گوگل]برنامه قطار به دلیل طوفان شدید برف به هم ریخته بود
[ترجمه ترگمان]برنامه قطار با طوفان های شدید برف و طوفان نامنظم بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. Again the question of just what is disorganized about disorganized capitalism surfaces for our consideration.
[ترجمه گوگل]مجدداً این سؤال که چه چیزی در مورد سرمایه داری ناسازمان سازماندهی نشده است برای بررسی ما ظاهر می شود
[ترجمه ترگمان]باز هم سوال کردن درباره آنچه که در مورد سطوح سرمایه داری آشفته و آشفته برای ما ایجاد می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. One aspect of disorganized capitalism is pressure against general welfare expenditures for those not directly engaged in productive work.
[ترجمه گوگل]یکی از جنبه‌های سرمایه‌داری سازمان‌یافته، فشار بر هزینه‌های رفاه عمومی برای کسانی است که مستقیماً درگیر کار تولیدی نیستند
[ترجمه ترگمان]یکی از جنبه های سرمایه داری پراکنده، فشار بر هزینه های عمومی رفاه برای کسانی است که مستقیما در کار تولیدی دخیل نیستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. He's an extremely disorganized person.
[ترجمه گوگل]او فردی به شدت بی نظم است
[ترجمه ترگمان]او یک فرد بسیار آشفته و disorganized است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

15. Of course, our bodily forms and somewhat disorganized working systems were in contradiction to their understanding of the correct codes of policing.
[ترجمه گوگل]البته، شکل‌های بدنی ما و سیستم‌های کاری تا حدی به هم ریخته با درک آنها از کدهای صحیح پلیسی در تضاد بود
[ترجمه ترگمان]البته اشکال بدنی ما و چند سیستم کاری نامنظم در تناقض با درک آن ها از اصول صحیح پلیس بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

مختل کردن (فعل)
disturb, disorder, frustrate, hip, disarrange, untune, disadjust, disorganize, mistune

درهم و برهم کردن (فعل)
disorganize, discombobulate, tangle, muddle, snafu

بهم زدن (فعل)
rough, overthrow, nullify, stir, mix, shake, disturb, poach, knock up, liquidate, poke, disorganize, disestablish, rouse

بی نظم کردن (فعل)
disorganize

تشکیلات چیزی را بر هم زدن (فعل)
disorganize

انگلیسی به انگلیسی

• disrupt, upset, disarrange, disorder (also disorganise)
if someone disorganizes something that has been carefully arranged, they interfere with its smooth operation.

پیشنهاد کاربران

به هم ریختن
نابسامان کردن
بی سازمان کردن
بی سر و سامان کردن

بپرس