disentangle

/ˌdɪsənˈtæŋɡl̩//ˌdɪsɪnˈtæŋɡl̩/

معنی: رها کردن، باز کردن، از گیر در اوردن
معانی دیگر: (ازگرفتاری یا درهم پیچیدگی درآوردن) ناگوریده کردن یا شدن، ناپریشان کردن، (از گیر) درآوردن، حل و فصل کردن، بازآراستن

جمله های نمونه

1. to disentangle a skein of yarn
کلاف کاموا را از پیچیدگی درآوردن

2. It is important to disentangle all the factors that may be causing your stress.
[ترجمه گوگل]مهم است که همه عواملی که ممکن است باعث استرس شما شوند را از هم جدا کنید
[ترجمه ترگمان]جدا کردن تمام عواملی که ممکن است باعث استرس شما شوند مهم است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

3. It's difficult to disentangle hard fact from myth, or truth from lies.
[ترجمه shadmehr radmanesh] جدا کردن حقایق محکم از اسطوره ها، یا حقیقت از دروغ دشوار است.
|
[ترجمه گوگل]جدا کردن حقیقت سخت از افسانه یا حقیقت از دروغ دشوار است
[ترجمه ترگمان]جدا کردن حقیقت سخت از افسانه ها، یا حقیقت از دروغ دشوار است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

4. I finally managed to disentangle myself from perplexity.
[ترجمه گوگل]بالاخره توانستم خودم را از گیجی جدا کنم
[ترجمه ترگمان]بالاخره موفق شدم خودم را از این سردرگمی خلاص کنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

5. It is sometimes difficult to disentangle truth from falsehood.
[ترجمه گوگل]گاهی اوقات تشخیص حقیقت از دروغ دشوار است
[ترجمه ترگمان]باز کردن حقیقت از دروغ گفتن دشوار است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

6. It's very difficult to disentangle fact from fiction in what she's saying.
[ترجمه گوگل]تفکیک واقعیت از داستان در آنچه او می گوید بسیار دشوار است
[ترجمه ترگمان]فهمیدن این حقیقت که او چه می گوید دشوار است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

7. I tried to disentangle the wires under my desk.
[ترجمه گوگل]سعی کردم سیم های زیر میزم را از هم جدا کنم
[ترجمه ترگمان]سعی کردم سیم ها را از زیر میزم دور کنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

8. Shake your rope and let it disentangle gradually.
[ترجمه گوگل]طناب خود را تکان دهید و بگذارید به تدریج از هم جدا شود
[ترجمه ترگمان]طناب خود را تکان دهید و به تدریج آن را از هم جدا کنید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. She clawed at the bushes to disentangle herself.
[ترجمه گوگل]به بوته ها پنجه زد تا خودش را از هم جدا کند
[ترجمه ترگمان]به بوته ها چنگ انداخت تا خود را خلاص کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. It's impossible to disentangle the myth from reality.
[ترجمه گوگل]جدا کردن افسانه از واقعیت غیرممکن است
[ترجمه ترگمان]جدا کردن افسانه از واقعیت غیر ممکن است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. The prisoner finally managed to disentangle himself from the barbed wire.
[ترجمه گوگل]این زندانی سرانجام توانست خود را از سیم خاردار جدا کند
[ترجمه ترگمان]زندانی سرانجام توانست خود را از سیم های خاردار خلاص کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. They are looking at ways to disentangle him from this major policy decision.
[ترجمه گوگل]آنها به دنبال راه هایی هستند تا او را از این تصمیم بزرگ سیاستی جدا کنند
[ترجمه ترگمان]آن ها به دنبال راه هایی برای جدا کردن او از این تصمیم سیاسی بزرگ هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. He tried to disentangle his fingers from her hair.
[ترجمه گوگل]سعی کرد انگشتانش را از موهایش جدا کند
[ترجمه ترگمان]سعی کرد انگشتانش را از موهایش جدا کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. The reasons for these variations are difficult to disentangle.
[ترجمه گوگل]تفکیک دلایل این تغییرات دشوار است
[ترجمه ترگمان]دلایل این تنوع، جدا کردن آن ها دشوار است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

15. are hard to disentangle.
[ترجمه گوگل]به سختی تفکیک می شوند
[ترجمه ترگمان]از دست دادن هم سخت است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

رها کردن (فعل)
abandon, drop, unleash, release, liberate, leave, surrender, dispossess, unfold, let, loose, forgo, forsake, unfix, disencumber, shoot, disembarrass, disentangle, extricate, hang off, trigger, unbend, unhand, uncouple, unbolt, uncork, unfasten, unhook, unloose

باز کردن (فعل)
undo, open, unfold, disclose, pick, solve, untie, unfix, unscrew, unpack, unwind, unwrap, disengage, disentangle, splay, unbend, unroll, unbolt, unclasp, unclose, unfasten, unhinge, unhitch, unknit, untwist

از گیر در اوردن (فعل)
unravel, disengage, disentangle

انگلیسی به انگلیسی

• unknot, undo, free, extricate, release
if you disentangle something, you separate it from other things that it has become attached to.

پیشنهاد کاربران

✍ توضیح: To free from a complicated situation or entanglement
🔍 مترادف: Untangle
✅ مثال: She tried to disentangle the knot in the ropes.
گره گشایی کردن
خلاص کردن
( منبع: فرهنگ معاصر هزاره )
ازگرفتاری یا درهم پیچیدگی درآوردن
تفکیک، جدا کردن
disengage
مرتب سازی، منظم سازی، جداسازی
گره از کار باز کردن

بپرس