disencumber

/ˌdɪsɪnˈkʌmbər//ˌdɪsɪnˈkʌmbə/

معنی: رها کردن، سبکبار کردن، از قید ازاد کردن
معانی دیگر: دست و بال کسی را باز کردن، رفع دردسر (یا مزاحمت و غیره) کردن، سبکبال کردن، رها کردن از بار یا مانع

جمله های نمونه

1. He disencumbered her mind of cares.
[ترجمه گوگل]او ذهن او را از نگرانی ها دور کرد
[ترجمه ترگمان]اهمیت نمی داد که چه اهمیت دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

2. He helped disencumber her of her worries.
[ترجمه گوگل]او به او کمک کرد تا از نگرانی هایش خلاص شود
[ترجمه ترگمان]او به او کمک کرد تا نگرانی های او را برطرف کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

3. He has been disencumbered of his armor.
[ترجمه گوگل]او از زره خود خلع شده است
[ترجمه ترگمان]او نجات یافته است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

4. She disencumbered him of his baggage.
[ترجمه گوگل]او را از چمدانش جدا کرد
[ترجمه ترگمان]او را از وسایل خود نجات داده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

5. How can you just disencumber Oh?
[ترجمه گوگل]چگونه می توانید اوه را از بین ببرید؟
[ترجمه ترگمان]چطور می تونی این کار رو بکنی؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

6. How can you disencumber Oh?
[ترجمه گوگل]چگونه می توانید اوه را از بین ببرید؟
[ترجمه ترگمان]چطور می تونی این کار رو بکنی؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

7. I often am trouble of a few things, how can you disencumber?
[ترجمه گوگل]من اغلب با چند چیز مشکل دارم، چگونه می توانی آن را از بین ببری؟
[ترجمه ترگمان]من اغلب برای چند تا چیز مشکل دارم، تو چطور می توانی این کار را بکنی؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

رها کردن (فعل)
abandon, drop, unleash, release, liberate, leave, surrender, dispossess, unfold, let, loose, forgo, forsake, unfix, disencumber, shoot, disembarrass, disentangle, extricate, hang off, trigger, unbend, unhand, uncouple, unbolt, uncork, unfasten, unhook, unloose

سبکبار کردن (فعل)
lighten, loose, disburden, unburden, disencumber

از قید ازاد کردن (فعل)
disencumber

انگلیسی به انگلیسی

• relieve a load, free from a burden

پیشنهاد کاربران

بپرس