difficult

/ˈdɪfəkəlt//ˈdɪfɪkəlt/

معنی: غامض، ژرف، سخت، دشوار، پر زحمت، سخت گیر، پر دردسر، مشکل، صعب، معضل، گرفتگیر، پر اشکال
معانی دیگر: نهمار، بغرنج، پرمخمصه، پرگرفتاری، بدقلق، دیرپسند، ناتو، سخت معامله، غد

جمله های نمونه

1. a difficult child
کودک بهانه گیر

2. a difficult dramatic part which few actors can encompass
نقش نمایشی دشوار که بازیگران معدودی قادر به ایفای آن می باشند.

3. a difficult problem
مسئله ی بغرنج

4. more difficult
دشوارتر

5. the difficult existence of fishermen in the south
زندگی سخت ماهیگیران جنوب

6. he is difficult to reach
دسترسی به او مشکل است.

7. it is difficult for me to judge my daughter's painting without partiality
داوری بی طرفانه ی نقاشی دخترم برای من دشوار است.

8. it is difficult to break a habit
ترک عادت مشکل است.

9. it is difficult to chew this tough meat
جویدن این گوشت سفت دشوار است.

10. it is difficult to eradicate endemics
ریشه کنی بیماری بوم گیر دشوار است.

11. it is difficult to keep warm here
گرم ماندن در اینجا مشکل است.

12. it is difficult to live without electricity
زندگی بدون برق دشوار است.

13. it is difficult to predetermine the problems that he will face
از پیش تعیین کردن اشکالاتی که با آن مواجه خواهد شد مشکل است.

14. it is difficult to quantify space journeys
سنجیدن ارزش سفرهای فضایی دشوار است.

15. it is difficult to return his services
برگرداندن سروهای او دشوار است.

16. it is difficult to stop smoking
ترک سیگار کار مشکلی است.

17. it proved difficult to reach an agreement
دستیابی به توافق دشوار بود.

18. it was difficult to repose a man who had been shot
آرام کردن مردی که گلوله خورده بود دشوار بود.

19. paraphrase this difficult philosophical essay into simple english
این مقاله ی دشوار فلسفی رابه انگلیسی ساده بنویسید.

20. the most difficult
دشوارترین

21. german is a difficult language
آلمانی زبان دشواری است.

22. he executed a difficult piece (of music)
او یک قطعه ی دشوار را نواخت.

23. his motives are difficult to fathom
درک انگیزه های او مشکل است.

24. i found it difficult to sustain an interest in their talk
برای من مشکل بود با علاقه به حرف های آنها گوش بدهم.

25. it is sometimes difficult to determine the parentage of a given idea
تعیین سرچشمه ی یک اندیشه ی بخصوص گاهی دشوار است.

26. mathematics is a difficult subject
ریاضیات رشته ی سختی است.

27. milton's poetry is difficult but very beautiful
شعر میلتون دشوار ولی بسیار زیبا است.

28. prison life was difficult to bear
تحمل زندگی در زندان دشوار بود.

29. she found it difficult to extricate herself from his embrace
برای او دشوار بود که خود را از آغوش او برهاند.

30. the times were difficult
زمانه پر از دشواری بود.

31. to elucidate a difficult text
متن دشواری را توضیح دادن

32. to interpret a difficult text
متن دشواری را گزاره کردن

33. to perform a difficult dance
یک رقص دشوار را اجرا کردن

34. towchal was a difficult climb
توچال کوه پیمایی مشکلی بود.

35. why, it's so difficult nobody can do it!
وای،این قدر مشکله که هیچ کس نمی تونه انجامش بده.

36. a good teacher makes difficult things plain
معلم خوب چیزهای دشوار را آسان می کند.

37. dense fog made driving difficult
مه غلیظ رانندگی را دشوار می کرد.

38. his explanation of the difficult poems
تفسیر و توضیح اشعار مشکل توسط او

39. the fog made it difficult to distinguish their shapes
مه،پی بردن به شکل های آنها را مشکل می کرد.

40. we are in a difficult position
ما در موقعیت سختی هستیم.

41. adoption of children has become difficult
گرفتن کودکان به فرزندی دشوار شده است.

42. agreement about these matters is difficult
توافق در این موارد مشکل است.

43. his wisdom irradiated the most difficult subjects
بصیرت او مشکل ترین مطالب را روشن می کرد.

44. losing one's mother is very difficult
از دست دادن مادر بسیار سخت است.

45. nowadays, landing a husband is difficult
این روزها شوهر گیر آوردن سخت است.

46. riding a bicycle uphill is difficult
دوچرخه سواری در سربالایی دشوار است.

47. the instruction of mathematics is difficult
یاد دادن ریاضی مشکل است.

48. the retarded child found it difficult to manipulate a pencil
برای کودک عقب افتاده به کار بردن مداد دشوار بود.

49. to gird oneself for a difficult task
برای انجام کاری دشوار کمرهمت بستن

50. writing popular science is a difficult task
نگارش مطالب علمی (به طور قابل فهم عوام) کار دشواری است.

51. finding a job is becoming more difficult every day
کار یافتن هر روز دشوارتر می شود.

52. our next job will be more difficult
کار بعدی ما مشکل تر خواهد بود.

53. the christianization of spain was a difficult task
رواج مسیحیت در اسپانیا کار سختی بود.

54. the conjugation of irregular verbs is difficult
صرف فعل های بی قاعده مشکل است.

55. the execution of orders is more difficult than their issuance
اجرای دستورات از صدور آنها دشوارتر است.

56. enemy fire made climbing the hill excruciatingly difficult
آتش دشمن بالا رفتن از تپه را بسیار دشوار می کرد.

57. finding a place to park is very difficult in tehran
یافتن محل پارک در تهران بسیار دشوار است.

58. high humidity combined with heat made breathing difficult
رطوبت زیاد همراه با گرما تنفس را دشوار کرده بود.

59. the drive through the mountains was very difficult
رانندگی در کوهستان بسیار سخت بود.

60. the extraction of a molar tooth is difficult
کشیدن دندان آسیاب دشوار است.

61. the intervening hills and rivers made transportation difficult
تپه ها و رودخانه های بین راه،حمل و نقل را مشکل می کرد.

62. the physique of the alps makes crossing them difficult
وضع جغرافیایی کوه های آلپ عبور را مشکل می کند.

63. his government is now firmly entrenched and it would be difficult to overthrow it
دولت او اکنون سخت استقرار یافته است و بر انداختن آن مشکل خواهد بود.

64. the distance between our house and the supermarket makes it difficult to walk there
دوری منزل ما از فروشگاه پیاده رفتن به آنجا را مشکل می کند.

65. after the husband's death, his wife and children went through a difficult time
پس از مرگ شوهر،زن و فرزندان او دوران پر محنتی را گذراندند.

مترادف ها

غامض (صفت)
abstruse, knotty, problematic, difficult, involute, problematical, obscure, unintelligible

ژرف (صفت)
hard, difficult, abysmal, deep, profound, unfathomable, important, significant, long

سخت (صفت)
firm, hard, rigid, serious, solid, difficult, stringent, laborious, dogged, adamantine, tough, strict, strong, sticky, troublesome, exquisite, chronic, heavy, formidable, grim, demanding, arduous, ironclad, indomitable, austere, exacting, severe, stout, rugged, grave, intense, violent, callous, inexorable, trenchant, tense, crusty, difficile, trying, dour, intolerable, flinty, stony, petrous, hard-shell, irresistible, insupportable, inflexible, insufferable, labored, steely, rigorous, rocky, unsparing

دشوار (صفت)
hard, difficult, uphill, knotted, sore, laborious, tough, sticky, formidable, arduous, onerous, strait, intolerable, slippery, slippy, inexplicit, insupportable, inexplicable, nerve-racking, spinose, spiny

پر زحمت (صفت)
difficult, laborious, heavy, arduous, grinding, toilsome, effortful, ponderous, troublous

سخت گیر (صفت)
hard, difficult, astringent, strict, stern, demanding, intransigent, exacting, squeamish, severe, fastidious, hard and fast, hard-bitten, hard-handed, unrelenting, priggish

پر دردسر (صفت)
difficult, bothersome, troublous

مشکل (صفت)
hard, difficult

صعب (صفت)
difficult, unwieldy

معضل (صفت)
hard, difficult

گرفتگیر (صفت)
difficult

پراشکال (صفت)
difficult

انگلیسی به انگلیسی

• hard, troublesome, causing difficulty
something that is difficult causes problems, usually because it is not easy to do, understand, or solve.
a difficult person behaves in an unreasonable and unhelpful way.

پیشنهاد کاربران

دردسرساز
دشوار
به معنای سخت ، دشوار .
برای مثال:
://My lessons are very difficult
. Not easy to do it
🔍 دوستان مشتقات ( derivatives ) این کلمه اینها هستند:
✅ فعل ( verb ) : _
✅️ اسم ( noun ) : difficulty
✅️ صفت ( adjective ) : difficult
✅️ قید ( adverb ) : _
سخت
صفت difficult به معنای بدقلق
صفت difficult به معنای بدقلق به افرادی گفته می شود که خوش برخورد نیستند و معذب هستند و برخورد با آنها آسان نیستو همینطور افرادی هستند که زیاد کمک نمی کنند. مثلا:
a difficult child ( یک بچه بدقلق )
...
[مشاهده متن کامل]

don't pay any attention to her—she's just being difficult ( هیچ توجهی به او نکن - او فقط دارد بدقلقی می کند. )
صفت difficult به معنای مشکل
صفت difficult به معنای مشکل به چیزهایی اطلاق می شود که آسان نباشد و برای فهم آن نیاز به دانش، مهارت یا تلاش باشد. مثلا:
a difficult problem ( یک مسئله سخت )
it's difficult for them to get here much before seven ( برای آنها خیلی سخت است که قبل از هفت به اینجا برسند. )
صفت difficult گاهی اوقات به همراه فعل find می آید که منظور از آن چیزی برای کسی سخت بودن می باشد. مثلا:
she finds it very difficult to get up early ( برای او خیلی سخت که صبح ها زود بیدار شود. )
منبع: سایت بیاموز

صفت انسان بهانه گیر پر دردسر
دشوار سخت پر زحمت سخت گیرانه
مشکل پسند و ایرادی
بهانه جو
سخت، دشوار، آسان نبودن
سخت، دشوار، طاقت فرسا، آسان نبودن
اگه صفت انسانی باشه معنی پر دردسر هم می ده
سخت، دشوار، اگه صفت انسان باشه یعنی بهانه گیر

سرسخت
difficult people افراد کله شق
سخت - دشوار
خیلی شق
شاق
صعب و دشوار
مقرون به صرفه نبودن= it difficult to afford
we were working on a difficult problem when the power went out
ما در حال کار کردن روی یک مسئله سخت بودیم وقتی برق رفت 🎟🎟🎟
It is difficult to access that beautiful girl lady
دسترسی به ان بانوی دختر زیبا دشوار ( سخت ) است
سختگیرانه
معضل
دشوار = سخت = مشکل
سخت . مشکل
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢٥)

بپرس