اسم ( noun )
عبارات: off the cuff
عبارات: off the cuff
• (1) تعریف: a folded over and usu. sewn piece of material at the end of a shirt sleeve or pants leg, serving as trimming.
- His shirt cuffs needed scrubbing.
[ترجمه زهرا] سر آستین هایش احتیاج به تمیزکردن داشت.|
[ترجمه گوگل] دستبندهای پیراهنش نیاز به شستشو داشت[ترجمه ترگمان] سر آستین های پیراهنش به نظافت نیاز داشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- He thought the pants with cuffs looked too conservative.
[ترجمه مرجان] او فکر میکرد که تا زدن پاچه شلوار ( پاکتی کردن شلوار ) بنظر خیلی از مد افتاده میاد.|
[ترجمه گوگل] او فکر می کرد شلوار با سرآستین بیش از حد محافظه کارانه به نظر می رسد[ترجمه ترگمان] او فکر می کرد که شلوارش خیلی محافظه کار است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: a handcuff.
• مشابه: manacle
• مشابه: manacle
- The prisoner asked when he could get the cuffs off.
[ترجمه مرجان] زندانی پرسید که کی میتواند دستبندش را باز کند.|
[ترجمه گوگل] زندانی پرسید که چه زمانی می تواند دستبند را بردارید؟[ترجمه ترگمان] زندانی از او خواست که دست ازسر او بردارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: cuffs, cuffing, cuffed
حالات: cuffs, cuffing, cuffed
• (1) تعریف: to sew cuffs on; make cuffs for.
- I'll be finished after I cuff the trousers.
[ترجمه گوگل] بعد از بستن شلوار کارم تمام می شود
[ترجمه ترگمان] بعد از این که شلوار را اتو می کنم، کارم تمام می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] بعد از این که شلوار را اتو می کنم، کارم تمام می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to put handcuffs on.
- The officer cuffed him and told him to get in the car.
[ترجمه گوگل] افسر به او دستبند زد و گفت سوار ماشین شود
[ترجمه ترگمان] افسر به او دست بند زد و به او گفت سوار ماشین شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] افسر به او دست بند زد و به او گفت سوار ماشین شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: cuffs, cuffing, cuffed
حالات: cuffs, cuffing, cuffed
• : تعریف: to hit or slap, esp. with an open hand.
• مشابه: box
• مشابه: box
اسم ( noun )
• : تعریف: a hit or slap, esp. with an open hand.
• مشابه: box, clap, lick
• مشابه: box, clap, lick