اسم ( noun )
حالات: crises
حالات: crises
• (1) تعریف: the point or moment just prior to a decisive and critical change.
• مترادف: juncture, turning point
• مشابه: climax, clutch, conjuncture, critical mass, crunch, crux, emergency, exigency, fix, hour, moment of truth, pickle, pinch, predicament, straits, zero
• مترادف: juncture, turning point
• مشابه: climax, clutch, conjuncture, critical mass, crunch, crux, emergency, exigency, fix, hour, moment of truth, pickle, pinch, predicament, straits, zero
- He had reached a crisis in his writing career, and he knew he had to get something published or give up writing altogether.
[ترجمه آیلین] در حرفه ی نویسندگی اش به بحرانی برخورده بود، و می دانست که یا باید چیزی به چاپ می رساند و یا نویسندگی را به کل کنار می گذاشت.|
[ترجمه ب گنج جو] کار وبار نوشتنش با یه بحران بغرنجی روبرو ده بود، خوب میدونست باید یه چیزی بیرون میداد یا قید نویسنده بودن رو میزد.|
[ترجمه گوگل] او در حرفه نویسندگی خود به بحرانی رسیده بود و می دانست که باید چیزی را منتشر کند یا کلاً نوشتن را کنار بگذارد[ترجمه ترگمان] او در حرفه نویسندگی خود به بحرانی رسیده بود و می دانست که باید چیزی منتشر کند یا بنویسد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: an unstable or uncertain situation that has potential to bring about dramatic, possibly destructive, changes.
• مشابه: instability, predicament, tinderbox
• مشابه: instability, predicament, tinderbox
- The assassination of the president threw the country into a crisis.
[ترجمه محمدرضا اقتصادی] ترور رئیس جمهور، کشور را در شرایط بحرانی قرارداد.|
[ترجمه گنج جو] قتل سیاسی رئیس جمهور مملکت رو به بحرانی عمیق فرو برد.|
[ترجمه گوگل] ترور رئیس جمهور کشور را وارد بحران کرد[ترجمه ترگمان] ترور رئیس جمهور کشور را به یک بحران تبدیل کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید