crank

/ˈkræŋk//kræŋk/

معنی: پیچیدگی، میل لنگ، هندل، دسته محور، بست زانویی، ادم پست فطرت، محوردارکردن، خم، کج، خم کردن، کوک کردن، دسته دار شدن
معانی دیگر: (عامیانه) آدم عجیب و غریب، کوته فکر و خودرای، آدم غد، (نادر) ویژگی (در طرز حرف زدن یا اندیشه و غیره)، رفتار عجیب و غریب، زیاده روی، افراط، (مکانیک) لنگ (میله ی کجی که حرکت چرخشی را به حرکت پس و پیش تبدیل می کند یا بالعکس)، بازو، بازویی، دسته ی محور، کژدست، آدم کج خلق، کژخوی، بدعنق، (قدیمی) کژی، خمیدگی، خمش، تاب، (نادر) هوس، بوالهوسی، هوسبازی، (مکانیک) به شکل لنگ (یا میل لنگ یا کژدست) درآوردن، (مکانیک) به کار انداختن یا راندن (به کمک لنگ یا کژدست)، (نادر) کژدست دار (یا میل لنگ دار) کردن، دارای بازویی کردن، هندل زدن، (با هندل زدن) روشن کردن، (برای به کار انداختن موتور) چرخاندن، (مهجور) پیچ و تاب خوردن، زیگ زاگ رفتن، (ناو دریایی و هوایی) دارای احتمال چپه شدن، نامتعادل، تلوتلو خور، ناپایست، (محلی) سرحال، پرشور، سرزنده، پراشتیاق

بررسی کلمه

اسم ( noun )
(1) تعریف: a mechanical device for applying rotary motion, consisting of a lever arm or disk attached at right angles to the end of a rotating shaft and turned by hand or connecting rod.

(2) تعریف: (informal) a person having eccentric ideas or interests.
مشابه: eccentric, erratic

(3) تعریف: (informal) an ill-tempered person; one who complains a great deal.
مشابه: grouch
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: cranks, cranking, cranked
(1) تعریف: to turn (a shaft) by use of a mechanical crank, or start (an engine) by use of a crank or other device.
مشابه: grind

(2) تعریف: to provide with a cranking mechanism.
فعل ناگذر ( intransitive verb )
عبارات: crank out, crank up
• : تعریف: to rotate a crank.

جمله های نمونه

1. crank letters
نامه های عجیب و غریب (و معمولا بی امضا که برای رسانه ها و غیره فرستاده می شود)

2. crank up
1- هندل زدن 2- (عامیانه) آغاز کردن،شتابیدن

3. a crank who sent letters to newspapers every day
مردی غیرعادی که هر روز به روزنامه ها نامه می فرستاد

4. to crank the handle
هندل زدن

5. a gun crank
دیوانه ی سلاح های آتشین

6. give the crank a whirl
هندل را چرخاندن

7. quips and crank
(به ویژه گفتار و نوشتار) آب و تاب،پیچ و خم،ادا و اطوار

8. he is a crank on the subject of tax reform
در مورد اصلاح قوانین مالیاتی بسیار افراطی است.

9. to wind a crank
هندل را چرخاندن

10. Zoff was originally dismissed as a crank, but his theories later became very influential.
[ترجمه گوگل]زوف در ابتدا به عنوان یک میل لنگ رد شد، اما نظریه های او بعداً بسیار تأثیرگذار شدند
[ترجمه ترگمان]Zoff در ابتدا به عنوان یک دیوانه از کار افتاده بود، اما تئوری های او بعدها بسیار تاثیرگذار بودند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. The chauffeur got out to crank the motor.
[ترجمه گوگل]راننده پیاده شد تا موتور را روشن کند
[ترجمه ترگمان]راننده از ماشین پیاده شد تا موتور را روشن کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. The Prime Minister called Councillor Marshall "a crank".
[ترجمه گوگل]نخست وزیر، مشاور مارشال را "یک لنگ" خطاب کرد
[ترجمه ترگمان]نخست وزیر \"مارشال\" را \"دیوانه\" نامید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. The old crank next door can't stand the sound of our lawnmower.
[ترجمه گوگل]میل لنگ قدیمی همسایه نمی تواند صدای ماشین چمن زنی ما را تحمل کند
[ترجمه ترگمان]در بعدی صدای ماشین چمن زنی ما را نمی تواند تحمل کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. He was called a crank at first.
[ترجمه گوگل]ابتدا به او میل لنگ می گفتند
[ترجمه ترگمان]اولش بهش زنگ زدن
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

15. He has a limited time to crank the reforms into action.
[ترجمه گوگل]او زمان محدودی برای اجرای اصلاحات دارد
[ترجمه ترگمان]او زمان محدودی برای اصلاح کردن اصلاحات در اقدام دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

16. It's time to crank to class.
[ترجمه گوگل]وقت آن است که به کلاس بروید
[ترجمه ترگمان]وقتشه که بریم سر کلاس
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

پیچیدگی (اسم)
crank, swathe, crankle, twist, labyrinth, warp, elaboration, clubfoot, complexity, complication, convolution, intricacy, complicacy, furl, contortion, crankiness, intorsion, plexus, knotting, refractile

میل لنگ (اسم)
crank, crankshaft, drive shaft

هندل (اسم)
tumult, crank, winch

دسته محور (اسم)
crank

بست زانویی (اسم)
crank

ادم پست فطرت (اسم)
crank

محوردار کردن (اسم)
crank

خم (اسم)
bend, arc, bent, curve, crank, flexure, knee, jar, wimple, meander

کج (صفت)
devious, crank, lopsided, indirect, wry, crooked, cater-cornered, sinister, snafu, recurvate, left-hand, sideling

خم کردن (فعل)
bow, incline, bend, curve, crank, leant, crook, flex, wry, limber, inflect, hunch, twist

کوک کردن (فعل)
tune, wind, crank, key

دسته دار شدن (فعل)
crank

تخصصی

[سینما] حرکات دوربین فیلمبرداری
[مهندسی گاز] میل لنگ، دسته محور
[ریاضیات] دسته ی محور، لنگر، دسته، تنه، بازو، دسته ی لنگ، میل لنگ

انگلیسی به انگلیسی

• lever, handle; eccentric person, oddball, crackpot
rotate; turn a lever; start an engine
a crank is someone with peculiar ideas who behaves in a strange way; an informal use.
if you crank a device or machine, you make it move by turning a handle.
if you crank up a machine, engine, or vehicle, you make it start or increase its output by turning a handle.
to crank up a system or organization means to increase its activities.

پیشنهاد کاربران

1. هندل. لنگ. بازو 2. میلنگ 3. هندل زدن. با هندل روشن کردن 4. گرداندن. چرخاندن // 1. ادم عجیب و غریب. آدم غیر عادی. وسواسی 2. ادم بد عنق
مثال:
you crank the engine by hand
شما با دست موتور رو هندل بزن
...
[مشاهده متن کامل]

they're nothing but a bunch of cranks
آنها چیزی جز یک دسته از آدمهای عجیب و غریب و غیرعادی نیستند.

آدم پست فطرت و بد جنس، مزاحم
مثلاً Crank calls میشه مزاحم تلفنی.
نوعی مخدر صنعتی شبیه به کراک
ولی با فرمول شیمیایی کاملا متفاوت
🔍 دوستان مشتقات ( derivatives ) این کلمه اینها هستند:
✅ فعل ( verb ) : _
✅️ اسم ( noun ) : crank / crankiness
✅️ صفت ( adjective ) : cranky
✅️ قید ( adverb ) : crankily
بازویی
نام نوعی مخدر متامفتامین
Crank
( دستگیر شیشه های ماشین ) ، که وقتی میخوای شیشه ماشین رو بدی پایین میگی rolling down the window
شاتون
طبق قامه ( قطعه ای در دوچرخه )
crank ( قطعات و اجزای خودرو )
واژه مصوب: لَنگ
تعریف: هریک از بخش های برون محور ( offset ) میل لنگ که سبب تبدیل حرکت رفت وبرگشت پیستون ها به حرکت چرخشی می شوند
عجیب الخلقه
هیولا
پادزهر
عجیب و غریب
زود رنج
crank the volume
یعنی صدا رو زیاد کردن.
خود رای
A bad tempered person
آدم بدخُلق
سرکاری
گشتن، در حرکت بودن، فعال بودن
مزاحم
آدمی که روی اعصاب آدم راه میره وباعث ناراحتی فرد میشه ( noun )
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢١)

بپرس