اسم ( noun )
• (1) تعریف: facial expression or general appearance.
• مترادف: aspect, expression, face
• مشابه: air, appearance, demeanor, feature, front, look, mien, visage
• مترادف: aspect, expression, face
• مشابه: air, appearance, demeanor, feature, front, look, mien, visage
- The nurse's merry countenance cheered the patients.
[ترجمه گوگل] چهره شاد پرستار بیماران را تشویق کرد
[ترجمه ترگمان] چهره شاد پرستار بیماران را شاد می کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] چهره شاد پرستار بیماران را شاد می کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: the human face or its features.
• مترادف: face, features
• مشابه: feature, physiognomy
• مترادف: face, features
• مشابه: feature, physiognomy
- Her large dark eyes were the most fascinating part of her countenance.
[ترجمه گوگل] چشمان تیره درشت او جذاب ترین قسمت چهره اش بود
[ترجمه ترگمان] چشمان درشت و تیره اش جالب ترین بخش چهره اش بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] چشمان درشت و تیره اش جالب ترین بخش چهره اش بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: approval or an expression of approval.
• مترادف: approval, credence
• مشابه: approbation, blessing, favor, sanction
• مترادف: approval, credence
• مشابه: approbation, blessing, favor, sanction
- She gave little countenance to her assistant's proposal.
[ترجمه گوگل] او به پیشنهاد دستیارش توجه چندانی نکرد
[ترجمه ترگمان] از پیشنهاد دستیارش ناراحت شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] از پیشنهاد دستیارش ناراحت شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- His parents refused to give their countenance to the marriage.
[ترجمه گوگل] پدر و مادرش حاضر نشدند به این ازدواج رضایت دهند
[ترجمه ترگمان] پدر و مادرش از این ازدواج خودداری می کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] پدر و مادرش از این ازدواج خودداری می کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: countenances, countenancing, countenanced
مشتقات: countenanced (adj.)
حالات: countenances, countenancing, countenanced
مشتقات: countenanced (adj.)
• : تعریف: to allow, approve, or tolerate.
• مترادف: allow, approve of, sanction, stand, stand for, tolerate
• متضاد: discountenance
• مشابه: condone, encourage, permit
• مترادف: allow, approve of, sanction, stand, stand for, tolerate
• متضاد: discountenance
• مشابه: condone, encourage, permit
- I cannot countenance your irresponsible behavior.
[ترجمه گوگل] من نمی توانم رفتار غیر مسئولانه شما را تحمل کنم
[ترجمه ترگمان] من نمی توانم رفتار irresponsible را تحمل کنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] من نمی توانم رفتار irresponsible را تحمل کنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید