فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: co-ordinates, coordinates, co-ordinating, coordinating, co-ordinated, coordinated
حالات: co-ordinates, coordinates, co-ordinating, coordinating, co-ordinated, coordinated
• (1) تعریف: to order or organize according to a common goal.
• مترادف: adapt, adjust, combine, match, unite
• مشابه: change, fit, square, suit
• مترادف: adapt, adjust, combine, match, unite
• مشابه: change, fit, square, suit
- We should coordinate our efforts in planning the meeting.
[ترجمه گوگل] ما باید تلاش های خود را در برنامه ریزی جلسه هماهنگ کنیم
[ترجمه ترگمان] ما باید تلاش های خود را برای برنامه ریزی این جلسه هماهنگ کنیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] ما باید تلاش های خود را برای برنامه ریزی این جلسه هماهنگ کنیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The allies coordinated their military operations.
[ترجمه گوگل] متفقین عملیات نظامی خود را هماهنگ کردند
[ترجمه ترگمان] متحدان عملیات های نظامی خود را هماهنگ کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] متحدان عملیات های نظامی خود را هماهنگ کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to arrange in a harmonious relationship.
• مترادف: arrange, balance, harmonize, order, organize
• مشابه: match, mesh, reorganize, sort, square, square away, systematize
• مترادف: arrange, balance, harmonize, order, organize
• مشابه: match, mesh, reorganize, sort, square, square away, systematize
- A decorator will be hired to coordinate the furnishings for the new office.
[ترجمه گوگل] یک دکوراتور برای هماهنگی اثاثیه دفتر جدید استخدام خواهد شد
[ترجمه ترگمان] یک decorator برای هماهنگ کردن اثاثیه دفتر جدید استخدام خواهد شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] یک decorator برای هماهنگ کردن اثاثیه دفتر جدید استخدام خواهد شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: to arrange in the same rank or position.
• مترادف: arrange, categorize, class, classify, grade, group, rank
• مشابه: file, index, peg, pigeonhole, sort, tabulate
• مترادف: arrange, categorize, class, classify, grade, group, rank
• مشابه: file, index, peg, pigeonhole, sort, tabulate
فعل ناگذر ( intransitive verb )
• (1) تعریف: to become coordinated.
• مترادف: adapt, adjust, correspond, match, organize
• مشابه: balance, reorganize
• مترادف: adapt, adjust, correspond, match, organize
• مشابه: balance, reorganize
• (2) تعریف: to act harmoniously together.
• مترادف: agree, collaborate, concur, cooperate, harmonize
• مشابه: combine, jibe, mesh, tally
• مترادف: agree, collaborate, concur, cooperate, harmonize
• مشابه: combine, jibe, mesh, tally
صفت ( adjective )
• (1) تعریف: of the same order, rank, or degree.
• مترادف: coequal, correspondent, equal, equivalent, tantamount
• مشابه: analogous, complementary, correlative, matching, parallel, synonymous
• مترادف: coequal, correspondent, equal, equivalent, tantamount
• مشابه: analogous, complementary, correlative, matching, parallel, synonymous
- The coordinate teams played against each other.
[ترجمه گوگل] تیم های هماهنگ به مصاف یکدیگر رفتند
[ترجمه ترگمان] دو تیم هماهنگی با یکدیگر بازی کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] دو تیم هماهنگی با یکدیگر بازی کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: arranged or able to be arranged harmoniously.
• مترادف: harmonious
• مشابه: complementary, matching
• مترادف: harmonious
• مشابه: complementary, matching
- coordinate sofas and chairs
[ترجمه گوگل] مبل ها و صندلی ها را هماهنگ کنید
[ترجمه ترگمان] روی نیمکت های راحتی و صندلی های ردیف چیده بودند،
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] روی نیمکت های راحتی و صندلی های ردیف چیده بودند،
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: in mathematics, of or using coordinates as reference points.
- coordinate systems
اسم ( noun )
مشتقات: coordinative (adj.), coordinately (adv.), coordinator (n.)
مشتقات: coordinative (adj.), coordinately (adv.), coordinator (n.)
• (1) تعریف: a person or thing having equal rank or importance.
• مترادف: coequal, compeer, counterpart, equal, equivalent, peer
• مشابه: alter ego, correlative, correspondent, double, match, turn
• مترادف: coequal, compeer, counterpart, equal, equivalent, peer
• مشابه: alter ego, correlative, correspondent, double, match, turn
- The sentence "I know this, and you know it too" is made up of two clauses that are coordinates.
[ترجمه گوگل] جمله "من این را می دانم و تو هم می دانی" از دو بند تشکیل شده است که مختصات هستند
[ترجمه ترگمان] جمله \" من این را می دانم و شما می دانید که آن هم متشکل از دو ماده است که مختصات هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] جمله \" من این را می دانم و شما می دانید که آن هم متشکل از دو ماده است که مختصات هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: in mathematics, a magnitude that defines position with reference to a fixed point or system of lines, or an element of a set of numbers representing such magnitudes.
• مشابه: point
• مشابه: point
- They were able to locate the airplane based on the coordinates that the pilot had given before it went down.
[ترجمه گوگل] آنها توانستند هواپیما را بر اساس مختصاتی که خلبان قبل از سقوط داده بود پیدا کنند
[ترجمه ترگمان] آن ها توانستند هواپیما را براساس مختصات مشخص کنند که خلبان قبل از پایین رفتن آن داده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] آن ها توانستند هواپیما را براساس مختصات مشخص کنند که خلبان قبل از پایین رفتن آن داده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The coordinates of that point are written (1,5).
[ترجمه گوگل] مختصات آن نقطه (1،5) نوشته می شود
[ترجمه ترگمان] مختصات این نقطه نوشته می شود (۱، ۵)
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] مختصات این نقطه نوشته می شود (۱، ۵)
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: (usu. pl.) pieces of clothing designed to be worn together as part of a suit or ensemble.
• مترادف: ensemble
• مشابه: outfit, suit
• مترادف: ensemble
• مشابه: outfit, suit
- This sweater and these slacks are coordinates.
[ترجمه shima payandeh] این ژاکت و این شلوار سِت هستند ( با هم هماهنگ هستند و به هم می آیند. )|
[ترجمه گوگل] این ژاکت و این شلوارها مختصات هستند[ترجمه ترگمان] این پلیور و این شلوارها الان مختصات دارن
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید