فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: controls, controlling, controlled
حالات: controls, controlling, controlled
• (1) تعریف: to exercise the power to regulate, dominate, or manipulate; command.
• مترادف: command, direct, dominate, lead, manage, oversee, regulate, rule
• مشابه: administer, boss, domineer, govern, guide, influence, manipulate, restrain, ride roughshod over, subjugate, subordinate, superintend, supervise, sway
• مترادف: command, direct, dominate, lead, manage, oversee, regulate, rule
• مشابه: administer, boss, domineer, govern, guide, influence, manipulate, restrain, ride roughshod over, subjugate, subordinate, superintend, supervise, sway
- You'll have to learn to control your dog.
[ترجمه آریانا امامیان] بایدیاد بگیری که رفتار سگت رو کنترل کنی|
[ترجمه گوگل] شما باید یاد بگیرید که سگ خود را کنترل کنید[ترجمه ترگمان] باید یاد بگیری که سگت رو کنترل کنی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The country was controlled by the military during those years.
[ترجمه گوگل] این کشور در آن سال ها تحت کنترل ارتش بود
[ترجمه ترگمان] این کشور در طی آن سال ها تحت کنترل ارتش بوده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] این کشور در طی آن سال ها تحت کنترل ارتش بوده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to hold within limits; restrain.
• مترادف: check, contain, curb, govern, guide, hold, limit, rein in, restrain, restrict, stop, subdue
• مشابه: bridle, chasten, constrain, determine, harness, hinder, impede, leash, master, rein, repress, suppress, withhold
• مترادف: check, contain, curb, govern, guide, hold, limit, rein in, restrain, restrict, stop, subdue
• مشابه: bridle, chasten, constrain, determine, harness, hinder, impede, leash, master, rein, repress, suppress, withhold
- He could not control his anger any longer, and he began shouting at the clerk.
[ترجمه گوگل] او دیگر نتوانست عصبانیت خود را کنترل کند و شروع به فریاد زدن بر سر کارمند کرد
[ترجمه ترگمان] دیگر نمی توانست خشم خود را مهار کند و شروع به فریاد سر منشی کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] دیگر نمی توانست خشم خود را مهار کند و شروع به فریاد سر منشی کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: to stop the growth or spread of.
• مترادف: confine, contain, curb, limit, rein in, restrain, restrict, stop
• مشابه: constrain, harness, prevent, suppress
• مترادف: confine, contain, curb, limit, rein in, restrain, restrict, stop
• مشابه: constrain, harness, prevent, suppress
- Attempts to control the disease have failed.
[ترجمه گوگل] تلاش ها برای کنترل این بیماری شکست خورده است
[ترجمه ترگمان] تلاش ها برای کنترل این بیماری شکست خورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] تلاش ها برای کنترل این بیماری شکست خورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The farmers use chemicals to control insects and other pests.
[ترجمه گوگل] کشاورزان از مواد شیمیایی برای کنترل حشرات و سایر آفات استفاده می کنند
[ترجمه ترگمان] کشاورزان از مواد شیمیایی برای کنترل حشرات و سایر آفات استفاده می کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] کشاورزان از مواد شیمیایی برای کنترل حشرات و سایر آفات استفاده می کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: to assure the validity of by providing a means of comparison, esp. in scientific research.
• مشابه: corroborate, validate, verify
• مشابه: corroborate, validate, verify
- He controlled the experiment with subjects who were given a placebo.
[ترجمه گوگل] او آزمایش را با افرادی که به آنها دارونما داده شد، کنترل کرد
[ترجمه ترگمان] او این آزمایش را با افرادی که از دارونما استفاده کرده بودند کنترل کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او این آزمایش را با افرادی که از دارونما استفاده کرده بودند کنترل کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
مشتقات: controllable (adj.), controlled (adj.), controllably (adv.)
مشتقات: controllable (adj.), controlled (adj.), controllably (adv.)
• (1) تعریف: the power or authority to control someone or something.
• مترادف: authority, command, direction, domination, jurisdiction, management, mastery, power, regulation, rule
• مشابه: charge, constraint, disposal, disposition, governance, government, hindrance, leash, restraint, restriction, say, supervision, sway
• مترادف: authority, command, direction, domination, jurisdiction, management, mastery, power, regulation, rule
• مشابه: charge, constraint, disposal, disposition, governance, government, hindrance, leash, restraint, restriction, say, supervision, sway
- The Americans took control of Guam after the war.
[ترجمه گوگل] آمریکایی ها پس از جنگ کنترل گوام را به دست گرفتند
[ترجمه ترگمان] آمریکایی ها بعد از جنگ کنترل گوام را به دست گرفتند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] آمریکایی ها بعد از جنگ کنترل گوام را به دست گرفتند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- It was a struggle to keep control over the unruly students.
[ترجمه گوگل] این یک مبارزه برای حفظ کنترل دانشجویان سرکش بود
[ترجمه ترگمان] این تلاشی برای مهار کردن کنترل دانشجویان سرکش بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] این تلاشی برای مهار کردن کنترل دانشجویان سرکش بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: the state or condition of being controlled.
• مترادف: bondage, captivity, restriction, slavery, subjugation
• مشابه: confinement, constraint, hindrance, restraint
• مترادف: bondage, captivity, restriction, slavery, subjugation
• مشابه: confinement, constraint, hindrance, restraint
- The car spun out of control.
[ترجمه گوگل] ماشین از کنترل خارج شد
[ترجمه ترگمان] اتومبیل از کنترل خارج شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] اتومبیل از کنترل خارج شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: a means of comparison, esp. in scientific experiments.
• مشابه: constant
• مشابه: constant
- Without controls, there is no way to evaluate the results of the study.
[ترجمه گوگل] بدون کنترل، هیچ راهی برای ارزیابی نتایج مطالعه وجود ندارد
[ترجمه ترگمان] بدون کنترل، هیچ راهی برای ارزیابی نتایج این مطالعه وجود ندارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] بدون کنترل، هیچ راهی برای ارزیابی نتایج این مطالعه وجود ندارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: (often pl.) a device or set of devices for operating or guiding a vehicle or other machinery.
• مترادف: dials, instrument panel, switches
• مشابه: adjustment, buttons, dashboard, gauges, gears, handles, instruments, knobs, levers
• مترادف: dials, instrument panel, switches
• مشابه: adjustment, buttons, dashboard, gauges, gears, handles, instruments, knobs, levers
- The co-pilot was at the controls when the plane suddenly lost altitude.
[ترجمه گوگل] کمک خلبان در کنترل بود که هواپیما به طور ناگهانی ارتفاع را از دست داد
[ترجمه ترگمان] خلبان در حال حاضر کنترل را در دست داشت که هواپیما ناگهان از بین رفت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] خلبان در حال حاضر کنترل را در دست داشت که هواپیما ناگهان از بین رفت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: a means of stopping or preventing the growth or spread of something undesirable.
• مترادف: check, curb, damper, regulator, restrainer, restraint
• مشابه: bit, block, brake, bridle, ceiling, constraint, harness, hindrance, leash, limitation, obstruction, rein, restriction
• مترادف: check, curb, damper, regulator, restrainer, restraint
• مشابه: bit, block, brake, bridle, ceiling, constraint, harness, hindrance, leash, limitation, obstruction, rein, restriction
- pest control
- disease control