فعل گذرا و ( transitive verb, intransitive verb )
حالات: constellates, constellating, constellated
حالات: constellates, constellating, constellated
• : تعریف: to gather in, or as if in, a constellation; cluster.
- Her photographs were attractively constellated around a large mirror.
[ترجمه گوگل] عکس های او به شکلی جذاب در اطراف یک آینه بزرگ جمع شده بودند
[ترجمه ترگمان] عکس های او به طور عجیبی دور یک آینه بزرگ پیچیده شده بودند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] عکس های او به طور عجیبی دور یک آینه بزرگ پیچیده شده بودند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید