اسم ( noun )
• (1) تعریف: a wife or husband, esp. of a royal personage.
• مشابه: helpmate, husband, mate, partner, spouse, wife
• مشابه: helpmate, husband, mate, partner, spouse, wife
- Prince Philip is the consort of Queen Elizabeth II.
[ترجمه گوگل] شاهزاده فیلیپ همسر ملکه الیزابت دوم است
[ترجمه ترگمان] پرنس فیلیپ همسر ملکه الیزابت دوم است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] پرنس فیلیپ همسر ملکه الیزابت دوم است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: a ship which accompanies another.
فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: consorts, consorting, consorted
حالات: consorts, consorting, consorted
• (1) تعریف: to keep company; associate (often fol. by with).
• مترادف: associate, fraternize, mingle
• مشابه: ally, confederate, hang around, join, mix, relate, socialize, travel
• مترادف: associate, fraternize, mingle
• مشابه: ally, confederate, hang around, join, mix, relate, socialize, travel
- He's been consorting with some troublemakers recently and his mother is beginning to worry.
[ترجمه گوگل] او اخیراً با چند مزاحم معاشرت کرده است و مادرش شروع به نگرانی کرده است
[ترجمه ترگمان] اخیرا با چند تا دردسر مواجه شده و مادرش کم کم نگران شده
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] اخیرا با چند تا دردسر مواجه شده و مادرش کم کم نگران شده
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to be in accord; agree.
• مترادف: accord, agree, correspond, harmonize, jibe, tally
• مشابه: blend, conform
• مترادف: accord, agree, correspond, harmonize, jibe, tally
• مشابه: blend, conform
فعل گذرا ( transitive verb )
مشتقات: consorter (n.), consortion (n.)
مشتقات: consorter (n.), consortion (n.)
• : تعریف: to join in company; unite.
• مترادف: accompany, associate, join, unite
• مشابه: ally, confederate
• مترادف: accompany, associate, join, unite
• مشابه: ally, confederate