اسم ( noun )
• (1) تعریف: an act or instance of consoling.
• مترادف: solace
• مشابه: comfort, commiseration, compassion, encouragement, sustenance, sympathy
• مترادف: solace
• مشابه: comfort, commiseration, compassion, encouragement, sustenance, sympathy
- Feeling rejected, he went to his friend for consolation.
[ترجمه گوگل] او که احساس طرد شد برای دلداری نزد دوستش رفت
[ترجمه ترگمان] با احساس رد شدن، برای دلداری به دوستش نزد دوستش رفت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] با احساس رد شدن، برای دلداری به دوستش نزد دوستش رفت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: the condition of being consoled.
• مترادف: comfort, solace
• مشابه: calm, encouragement, sustenance
• مترادف: comfort, solace
• مشابه: calm, encouragement, sustenance
- Her grief was so deep that she never knew consolation.
[ترجمه گوگل] اندوه او آنقدر عمیق بود که هرگز تسلیت نمی دانست
[ترجمه ترگمان] اندوه او آنقدر عمیق بود که هرگز تسلی نمی یافت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] اندوه او آنقدر عمیق بود که هرگز تسلی نمی یافت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: someone or something that consoles or comforts.
• مترادف: comfort, solace
• مشابه: cheer, encouragement
• مترادف: comfort, solace
• مشابه: cheer, encouragement
- The losing candidate's only consolation was low voter turnout.
[ترجمه گوگل] تنها دلداری کاندیدای بازنده حضور کم رای دهندگان بود
[ترجمه ترگمان] تنها تسلای خاطر از دست دادن نامزد انتخابات، مشارکت کم رای دهندگان بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] تنها تسلای خاطر از دست دادن نامزد انتخابات، مشارکت کم رای دهندگان بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید