فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: conquers, conquering, conquered
حالات: conquers, conquering, conquered
• (1) تعریف: to gain or overcome by force, esp. armed force.
• مترادف: overpower, overwhelm, quell, subdue, subjugate, vanquish
• مشابه: capture, defeat, lick, occupy, overcome, overthrow, rout, seize, suppress, take, win
• مترادف: overpower, overwhelm, quell, subdue, subjugate, vanquish
• مشابه: capture, defeat, lick, occupy, overcome, overthrow, rout, seize, suppress, take, win
- The invading army conquered all the lands to the north.
[ترجمه گوگل] ارتش متجاوز تمام سرزمین های شمال را فتح کرد
[ترجمه ترگمان] ارتش متفقین تمام زمین های شمال را فتح کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] ارتش متفقین تمام زمین های شمال را فتح کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The people never forgot how they were conquered by the invaders.
[ترجمه میری] مردم هرگز فراموش نکردند که چگونه از مهاجمان شکست خوردند|
[ترجمه محمد] مردم هرگز فراموش نکردند که چگونه توسط مهاجمین تسلیم شدند|
[ترجمه گوگل] مردم هرگز فراموش نکردند که چگونه توسط مهاجمان فتح شدند[ترجمه ترگمان] مردم هرگز فراموش نکردند که چگونه توسط مهاجمان فتح شدند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to gain dominance over by overcoming obstacles.
• مترادف: defeat, master, overcome, vanquish
• مشابه: lick, overthrow, prevail over
• مترادف: defeat, master, overcome, vanquish
• مشابه: lick, overthrow, prevail over
- Doctors are trying to conquer this dreadful disease.
[ترجمه محمد] پزشکان در تلاشند ک ب این بیماری ناگوار غلبه کنند|
[ترجمه گوگل] پزشکان در تلاش برای غلبه بر این بیماری وحشتناک هستند[ترجمه ترگمان] پزشکان می خواهند این بیماری وحشتناک را فتح کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: to master or overcome by moral or mental strength.
• مترادف: defeat, master, overcome, subdue, vanquish
• مشابه: lick, overthrow, surmount
• مترادف: defeat, master, overcome, subdue, vanquish
• مشابه: lick, overthrow, surmount
- He finally conquered his fear of flying.
[ترجمه Gholam reza sabouri] او سرانجام بر ترس از پرواز فائق آمد.|
[ترجمه رضا احدی] او بالاخره بر ترسش از پرواز غلبه کرد|
[ترجمه گوگل] او سرانجام بر ترس خود از پرواز غلبه کرد[ترجمه ترگمان] او بالاخره ترسش از پرواز را فتح کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
مشتقات: conquerable (adj.), conqueringly (adv.), conquerableness (n.)
مشتقات: conquerable (adj.), conqueringly (adv.), conquerableness (n.)
• : تعریف: to achieve victory; win.
• مترادف: overcome, prevail, triumph, win
• مترادف: overcome, prevail, triumph, win
- He fought the illness bravely, but finally death conquered.
[ترجمه رضا امجد] او با بیماری ، شجاعانه جنگید ولی در نهایت مرگ غلبه کرد|
[ترجمه رضا احدی] او شجاعانه با بیماری جنگید، اما این مرگ بود که در نهایت پیروز شد.|
[ترجمه گوگل] او شجاعانه با بیماری مبارزه کرد، اما سرانجام مرگ پیروز شد[ترجمه ترگمان] اون با شجاعت جنگید، اما بالاخره مرگ پیروز شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید