concomitant

/ˌkɑːnˈkɑːmətənt//kənˈkɒmɪtənt/

معنی: همراه
معانی دیگر: ملازم، همایند، ضمیمه، پیوست، همزمان، مقارن، مصادف، پیوسته

بررسی کلمه

صفت ( adjective )
• : تعریف: existing or happening at the same time as something else, esp. as the less important thing or event; accompanying; attendant.
مشابه: associate

- Her correction of his every mistake along with its concomitant tone of superiority was becoming more than he could bear.
[ترجمه گوگل] تصحیح هر اشتباه او همراه با لحن برتری او بیش از آن بود که او تحمل کند
[ترجمه ترگمان] تصحیح اشتباه ات او با لحنی که برتری خود را در پیش می گرفت بیش از آن بود که او بتواند تحمل کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
مشتقات: concomitantly (adv.)
• : تعریف: a concomitant thing, event, or circumstance.
مشابه: associate

جمله های نمونه

1. bureaucracy and its concomitant dangers of corruption and delay
دیوان سالاری و خطرات همایند آن که عبارتند از فساد و تاخیر

2. dissatisfaction is a common concomitant of adolescence
ناخشنودی معمولا با بلوغ همراه است.

3. Cultures that were better at trading saw a concomitant increase in their wealth.
[ترجمه گوگل]فرهنگ هایی که در تجارت بهتر بودند شاهد افزایش همزمان در ثروت خود بودند
[ترجمه ترگمان]فرهنگ هایی که در تجارت بهتر بودند، شاهد افزایش مداوم ثروت آن ها بودند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

4. Loss of memory is a natural concomitant of old age.
[ترجمه گوگل]از دست دادن حافظه یک همراه طبیعی پیری است
[ترجمه ترگمان]فقدان حافظه، یک نمونه طبیعی از سن و سال گذشته است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

5. Any increase in students meant a concomitant increase in funding.
[ترجمه گوگل]هر گونه افزایش دانش آموزان به معنای افزایش همزمان بودجه بود
[ترجمه ترگمان]هر افزایشی در دانش آموزان منجر به افزایش مداوم بودجه می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

6. This approach was concomitant with the move away from relying solely on official records.
[ترجمه گوگل]این رویکرد همزمان با دور شدن از تکیه صرف به سوابق رسمی بود
[ترجمه ترگمان]این رویکرد همراه با حرکت به دور از اتکا به بایگانی رسمی بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

7. Clearly also the rise of urbanism brought a concomitant rise of crime and prostitution.
[ترجمه گوگل]واضح است که ظهور شهرنشینی باعث افزایش همزمان جنایت و فحشا شد
[ترجمه ترگمان]علاوه بر این، ظهور شهرسازی یک افزایش ناگهانی جرم و فحشا را به ارمغان آورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

8. The provision of such packs of information is concomitant with that proposal.
[ترجمه گوگل]ارائه چنین بسته های اطلاعاتی با آن پیشنهاد همراه است
[ترجمه ترگمان]ارایه چنین بسته های اطلاعاتی با این پیشنهاد همراه است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. Soldiers must be aware of the concomitant risks and responsibilities of military service.
[ترجمه گوگل]سربازان باید از خطرات و مسئولیت های همراه با خدمت سربازی آگاه باشند
[ترجمه ترگمان]سربازان باید از خطرات و مسئولیت های خدمات نظامی آگاه باشند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. But have these expanded powers and the concomitant increase in punitiveness had the desired effect upon crime?
[ترجمه گوگل]اما آیا این اختیارات گسترده و افزایش تنبیهات بر جرم تأثیر مطلوبی داشته است؟
[ترجمه ترگمان]اما آیا این قدرت های توسعه یافته و افزایش مداوم در punitiveness تاثیر مورد نظر بر جرم را داشته اند؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. No other concomitant infective agents have been implicated in the course of the disease to date.
[ترجمه گوگل]هیچ عامل عفونی همزمان دیگری تا به امروز در سیر بیماری دخیل نبوده است
[ترجمه ترگمان]هیچ عامل دیگری درگیر این بیماری در طول این بیماری تا به امروز دخیل نبوده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. Infusion of calcium concomitant with the diuresis will further augment renal magnesium excretion.
[ترجمه گوگل]انفوزیون کلسیم همزمان با دیورز باعث افزایش بیشتر دفع منیزیم کلیوی می شود
[ترجمه ترگمان]infusion کلسیم همراه با diuresis بیشتر دفع منیزیم renal را افزایش خواهد داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. Concomitant with the obsession with dirt was a desire for order.
[ترجمه گوگل]همراه با وسواس خاک، میل به نظم بود
[ترجمه ترگمان]concomitant با عقده دل فریب، آرزوی نظم و ترتیب بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. No patient had any concomitant disease.
[ترجمه گوگل]هیچ بیمار بیماری همزمان نداشت
[ترجمه ترگمان] هیچ بیمار بیماری concomitant نداشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

همراه (اسم)
participant, escort, attendant, comrade, concomitant, compeer

تخصصی

[عمران و معماری] همزمان

انگلیسی به انگلیسی

• accompanying, concurrent, attendant, occurring together, belonging together
something that is concomitant with another thing happens at the same time and is connected with it; a formal word.

پیشنهاد کاربران

محصول
متلازم
هم آیند
تداخل
con ینی هم
comitant هم که از come می آید
نتیجش میشه هم آیند
simultaneous
پیامد
همگام، در کنار
مرتبط
There are many concomitant dangers to obesity

بپرس