صفت ( adjective )
مشتقات: conclusively (adv.)
مشتقات: conclusively (adv.)
• : تعریف: serving to reach a final answer or decision, or to settle.
• مترادف: convincing, deciding, determinative, final
• متضاد: inconclusive
• مشابه: clinching, compelling, decisive, incontestable, indisputable, ultimate, unquestionable
• مترادف: convincing, deciding, determinative, final
• متضاد: inconclusive
• مشابه: clinching, compelling, decisive, incontestable, indisputable, ultimate, unquestionable
- The testimony of the two eye-witnesses was considered conclusive evidence of his guilt.
[ترجمه گوگل] شهادت دو شاهد عینی دلیل قاطع جرم وی تلقی شد
[ترجمه ترگمان] شهادت دو شاهد عینی، شهادت قاطع او از گناه او محسوب می شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] شهادت دو شاهد عینی، شهادت قاطع او از گناه او محسوب می شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- It was hoped that the experiment would provide answers, but the results were not conclusive.
[ترجمه گوگل] امید می رفت که این آزمایش پاسخ دهد، اما نتایج قطعی نبود
[ترجمه ترگمان] امید بود که این آزمایش پاسخ را بدهد اما نتایج قطعی نبودند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] امید بود که این آزمایش پاسخ را بدهد اما نتایج قطعی نبودند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- This was the conclusive point that decided the debate.
[ترجمه گوگل] این نقطه قطعی بود که بحث را تعیین کرد
[ترجمه ترگمان] این نقطه پایانی برای بحث بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] این نقطه پایانی برای بحث بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید