• : تعریف: a part or element of a whole; constituent. • مترادف: constituent, division, element, ingredient, part • مشابه: fraction, item, member, piece, portion, section, segment, share
- One of the engine's components is damaged.
[ترجمه گوگل] یکی از اجزای موتور آسیب دیده است [ترجمه ترگمان] یکی از اجزای موتور آسیب دیده است [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Vegetables are an important component of a healthy diet.
[ترجمه گوگل] سبزیجات جزء مهمی از یک رژیم غذایی سالم هستند [ترجمه ترگمان] سبزیجات جز مهمی از رژیم غذایی سالم هستند [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Oxygen and hydrogen are the chemical components that make up the water molecule.
[ترجمه حامد کشاورز] اکسیژن و هیدروژن عناصر شیمیایی هستند که مولکول آب را تشکیل میدهند
|
[ترجمه گوگل] اکسیژن و هیدروژن اجزای شیمیایی هستند که مولکول آب را تشکیل می دهند [ترجمه ترگمان] اکسیژن و هیدروژن جز شیمیایی هستند که مولکول آب را می سازند [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
صفت ( adjective )
• : تعریف: acting as a component; belonging to; composing. • مترادف: constituent • مشابه: fractional, integral
[ترجمه گوگل] اجزای سازنده موتور هواپیما [ترجمه ترگمان] اجزای تشکیل دهنده یک موتور هواپیما [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
جمله های نمونه
1. component parts
اجزای تشکیل دهنده
2. tangential component
مولفه ی مماسی،همنه سایانی
3. to separate something into its component parts
چیزی را به اجزای آن تقسیم کردن
4. The researchers discovered a common component in all types of the organism.
[ترجمه فرید] محققین عامل مشترک در همه نوع از ارگانیسمها را دریافتند
|
[ترجمه گوگل]محققان یک جزء مشترک را در همه انواع ارگانیسم کشف کردند [ترجمه ترگمان]محققان یک جز مشترک در تمام انواع ارگانیسم را کشف کردند [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
5. Enriched uranium is a key component of a nuclear weapon.
[ترجمه فرید] اورانیوم عنصر اصلی یک سلاح اتمی است
|
[ترجمه گوگل]اورانیوم غنی شده جزء کلیدی یک سلاح هسته ای است [ترجمه ترگمان]اورانیوم غنی شده با غنی شده غنی شده، جز کلیدی سلاح هسته ای است [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
6. Revenues from oil are the biggest single component part in the country's income.
[ترجمه یزدان] درآمد حاصل از نفت بزرگ ترین بخش تشکیل دهنده درآمد کشور است.
|
[ترجمه گوگل]درآمدهای نفتی بزرگترین بخش در درآمد کشور است [ترجمه ترگمان]درآمد حاصل از نفت بزرگ ترین بخش درآمد کشور است [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
7. Each component is carefully checked before assembly.
[ترجمه محمود- مسلمی] جزیی ازیک، هرچیز، یاشیٕ/قسمتی، ازیک مجموعه
|
[ترجمه گوگل]هر جزء قبل از مونتاژ به دقت بررسی می شود [ترجمه ترگمان]هر بخش قبل از مونتاژ به دقت کنترل می شود [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
8. Component failure was the cause of the accident.
[ترجمه علیرضا] ناکارآمدی اجزا ( خودرو ) علت حادثه بود .
|
[ترجمه گوگل]خرابی قطعه علت حادثه بوده است [ترجمه ترگمان]شکست component دلیل تصادف بود [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
9. We've been breaking down the budget into its component parts.
[ترجمه یزدان] ما بودجه را به بخش های جزیی تقسیم کرده ایم.
|
[ترجمه گوگل]ما بودجه را به اجزای سازنده آن تقسیم کرده ایم [ترجمه ترگمان]ما بودجه را به بخش های جزیی آن تقسیم کرده ایم [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
10. The control of inflation is a key component of the government's economic policy.
[ترجمه فرید] تورم کلید واژه سیاست اقتصادی دولت است
|
[ترجمه گوگل]کنترل تورم جزء کلیدی سیاست اقتصادی دولت است [ترجمه ترگمان]کنترل تورم یک جز کلیدی سیاست اقتصادی دولت است [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
11. The infantry is / are still an important component of the modernized armies.
[ترجمه فرید] نیروهای پیاده اصلیترین رکن یک ارتش مدرن است
|
[ترجمه گوگل]پیاده نظام هنوز هم جزء مهم ارتش های مدرن هستند [ترجمه ترگمان]پیاده نظام، جز مهمی از ارتش های مدرن هستند [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
12. Gorbachev failed to keep the component parts of the Soviet Union together.
[ترجمه فرید] گورباچف با جدا سازی جمهوری های سابق موافق بود
|
[ترجمه گوگل]گورباچف نتوانست اجزای تشکیل دهنده اتحاد جماهیر شوروی را کنار هم نگه دارد [ترجمه ترگمان]گورباچف عملا نتوانست اجزا تشکیل دهنده اتحاد جماهیر شوروی را کنار هم نگه دارد [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
13. Polish workers will now be making component parts for Boeing 757s.
[ترجمه فرید] کارگران لهستانی در حال حاضر در ساخت قطعات بویینگ مشارکت خواهندکرد
|
[ترجمه گوگل]کارگران لهستانی اکنون در حال ساخت قطعات برای بوئینگ 757 خواهند بود [ترجمه ترگمان]کارگران لهستانی هم اکنون قطعات سازنده برای بوئینگ ۷۵۷ می سازند [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
14. Trust is a vital component in any relationship.
[ترجمه گوگل]اعتماد یک جزء حیاتی در هر رابطه است [ترجمه ترگمان]اعتماد جز حیاتی در هر رابطه ای است [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
15. Fresh fruit and vegetables are an essential component of a healthy diet.
[ترجمه گوگل]میوه و سبزیجات تازه جزء ضروری یک رژیم غذایی سالم هستند [ترجمه ترگمان]میوه و سبزیجات تازه یکی از اجزای اصلی رژیم غذایی سالم هستند [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
16. Surprise is an essential component of my plan.
[ترجمه گوگل]غافلگیری جزء ضروری برنامه من است [ترجمه ترگمان]سورپرایز جز ضروری نقشه من است [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
[شیمی] 1- جز، بخش، سازنده، سازه، هم هشته، تک هشته 2- مولفه، همنهند، همنه، مختص، مولف [سینما] جزء [عمران و معماری] مولفه - سازا - ماده متشکله - جز - سازنده - همنهند - جسم ترکیب کننده - قطعه [کامپیوتر] مؤلهف، جزء - بخشی از کد نرم افزار که می تون آن را با کد دیگری ادغام کرد و کاربرد متفاوتی ایجاد نمود. وظیفه ی برنامه نویسی ساده تر می شود اگر مؤلفه های استانداردی برای انجام عملکردهای مفید وجود داشته باشند . برای کسب اطلاع از سیستم های ایجاد " نرم افزار مؤلفه ای" نگاه کنید به JavaBean ؛ Activex . برای اطلاع از شرح استانداردهای تعامل مؤلفه ها با یکدیگر، نگاه کنید به CORBA . - جزء مولفه [برق و الکترونیک] جزء مولفه [زمین شناسی] همنه، مولفه، سازنده یکی از اجزای مجموعه ای از مواد شیمیایی در یک سیستم ترمودینامیک که جرم نسبی آن ممکن است برای توصیف تمام ترکیب های درون آن سیستم متنوع باشد. یک همند احتیاجی/ الزاماً نباید بطور فیزیکی قابل فهم باشد و ممکن است آنقدر به خوبی شرح داده شده باشد که تمرکز منفی برای بعضی از سازنده ها یا همنه های سیستم داشته باشد. همنه ها تعداد کمینه واحدهای شیمیایی مورد نیاز برای توصیف رفتار قانون فاز یک سیستم می باشند/ مقایسه شود با: عامل تبادل. [صنعت] اجزاء، سازه [نساجی] جزء سازنده - ترکیب دو جزئی - جزء تشکیل دهنده [ریاضیات] مولفه [پلیمر] جزء سازنده [آمار] مولفه
انگلیسی به انگلیسی
• ingredient, single piece which forms part of a larger whole; part, constituent the components of something are its parts.
پیشنهاد کاربران
اجزاء، مؤلفه مثال: The computer has several components such as a processor and memory. کامپیوتر دارای چندین مؤلفه مانند پردازنده و حافظه است.
در علوم شناختی مربوط به مغز میتونه به معنی �موج� هم به کار بره. مثل N170 component در واقع منظورش از مؤلفه، همون موج N170 هست.
از لاتین com ponere درست شده به معنی یک پاره یی یا جزیی از یک کل بزرگتر. com به معنی باهم ponere به معنی نهادن، گذاشتن به فارسی میتوان داشت: از هِشتن: همنهاد، همنِهشت، از آمیختن: همآمیز، همآمیغ، همآمیخ ... [مشاهده متن کامل]
از گذاشتن یا گذاردن: همگُسار واژه های همسان یا نزیدیک: composite، constitute، compose
مولفه، جزء تشکیل دهنده، عنصر تشکیل دهنده
Blood components فرآورده های خونی
قطعه
پیشنهاد واژه: پاروَند = جزء، مولفه / برابر واژه Bestandteil در زبان آلمانی = component در زبان عنگلیسی جزئی از . . . ، مولفه ای از . . . = پاروندی از . . . نکته 1 ) : پاروَند از دو تکواژ ( پار ) و ( وَند ) ساخته شده است که تکواژ ( پار ) دیسه پیشوندی واژه ( پاره ) است و ( وَند ) بُن کنونی کارواژه ( وَستن ) یا همان ( بستن ) می باشد. ... [مشاهده متن کامل]
نکته2 ) : می توان کارواژه ( پاروَستن ) و همچنین واژگانی چون ( پاروَسته ) و. . . را بکار گرفت.
ترکیب دهنده، جز اصلی، تشکیل دهنده
component ( زبانشناسی ) واژه مصوب: بخش 1 تعریف: هریک از قسمت های چهارگانۀ تشکیلدهندۀ دستور زایشیـ گشتاری
پیکرپار ( ویکیپدیا ) : کلمه Component به معنی جزء و پیکرپار است و به صورت تخصصی در علوم رایانه با همان نام خود کامپاننت یا پیکرپار شناخته می شود. یک پیکرپار به تنهایی یک بسته نرم افزاری، یا یک ماژول ( تک پاره ) است، مانند محفظه ای که شامل مجموعه ای از توابع یا داده های مرتبط می شود. ... [مشاهده متن کامل]
پیشنهاد می شود از �پیکرپار� بمعنای اسم خاص Component در موارد مربوط به رایانه و برنامه نویسی استفاده شود تا با معانی دیگر نظیر جزء و مولفه که ممکن است مترادف های انگلیسی بسیاری مثلا در متن داشته باشد، تفاوت قائل شد.
component
( یک ) جز ( از چیزی ) مولفه ( ی کوچکی از یک مجموعه ی بزرگتر )
یک جز تشکیل دهنده یک کل . . . Component ها در کنار یکدیگر دست به دست هم میدن و یک کل رو میسازن
component ( noun ) = element ( noun ) به معناهای: عنصر، جزء، مولفه، بخش
Chemical Components : اجزای شیمیایی ( ترکیبات شیمیایی یک چیز که تشکیل دهنده ی اون چیز هم هستن )
You have to consider two important components : speed and time باید دو مولفه ی مهم را در نظر بگیرید. سرعت و زمان یه چیزی شبیه factor
عنصر
موارد
بخشی که با قطعات دیگر ترکیب می شود و ماشین یا قطعه ای از تجهیزات را تولید می کند. یکی از قسمتهای سیستم ، فرآیند یا ماشین.
جزء تشکیل دهنده چیزی ریشه اش از compose است
این عبارت رو، رو تمام صفحات مجازیم گذاشتم، معنیش درسته؟ component by esi group
وقتی یه سیستم ، ماشین یا هرچیزی دیگه ای از قسمت های مختلفی ( parts ) تشکیل شده و یه کل رو بوجود میاره ، به یه قسمت از اون میگن component ، پس از مجموع این component ها اون کل بوجود اومده
لطفادرباره معنی ومفهوم واژهcomponentکه برروی وسایل صوتی وتصویری مثل تلویزیون حک شده راتوضیح دهید