comminute

/ˈkɑːməˌnuːt//ˈkɒmɪnjuːt/

معنی: خرد کردن، تجزیه کردن، ریز ریز کردن، پودرشدن یاکردن، پودر کردن
معانی دیگر: به صورت گرد یا آرد در آوردن، گرد کردن، آرد کردن، تبدیل به غبار کردن، تجزیه شده، خردشده

بررسی کلمه

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: comminutes, comminuting, comminuted
• : تعریف: to make into a powder; pulverize.
صفت ( adjective )
مشتقات: comminution (n.)
(1) تعریف: divided into small pieces.

(2) تعریف: pulverized; powdered.

جمله های نمونه

1. Your leave thumb suffer a comminute fracture.
[ترجمه گوگل]انگشت شست شما دچار شکستگی جزئی شده است
[ترجمه ترگمان]شست leave شکستگی comminute رو تحمل میکنه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

2. Earthworms comminute the mineral fraction of soils.
[ترجمه گوگل]کرم های خاکی کسر معدنی خاک را خرد می کنند
[ترجمه ترگمان]Earthworms بخش معدنی خاک را زیر و رو می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

3. METHODS A kind of edge-type pulverizer was made to comminute Glycyrrhiza Uralensis Fisch., compared with a traditional Pin-type pulverizer.
[ترجمه گوگل]روش‌ها نوعی پودرکننده لبه‌ای برای خرد کردن Glycyrrhiza Uralensis Fisch در مقایسه با پودرساز سنتی پین ساخته شد
[ترجمه ترگمان]روش ها نوعی از pulverizer نوع لبه برای comminute Glycyrrhiza Uralensis Fisch ساخته شد در مقایسه با یک پین کد - سنتی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

4. Combining the working principle of plough and harrow in agriculture that can realize to mix and comminute all kinds of material.
[ترجمه گوگل]ترکیب اصل کار گاوآهن و هارو در کشاورزی که می تواند انواع مواد را مخلوط و خرد کند
[ترجمه ترگمان]ترکیب اصول کار of و چنگک در کشاورزی که می تواند انواع مواد را با هم مخلوط و مخلوط کند ترکیب می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

5. On the other hand, much construction garbage through dispart and choose, after eliminate and comminute, it can be used as the regenerate resources.
[ترجمه گوگل]از سوی دیگر، بسیاری از زباله های ساختمانی را از طریق پراکندگی و انتخاب، پس از حذف و خرد کردن، می توان به عنوان منابع بازسازی مورد استفاده قرار داد
[ترجمه ترگمان]از سوی دیگر، بسیاری از زباله ساخت وساز از طریق dispart و انتخاب، بعد از حذف و comminute، می تواند به عنوان منابع تولید مجدد مورد استفاده قرار گیرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

6. And time of union was 6-10 weeks for open and comminute fracture.
[ترجمه گوگل]و زمان جوش 10-6 هفته برای شکستگی باز و کامپوزیت بود
[ترجمه ترگمان]و زمان اتحاد ۶ تا ۱۰ هفته برای شکست باز و comminute بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

خرد کردن (فعل)
abate, diminish, mitigate, grind, squelch, minify, smash, chop, reduce, decrease, lessen, exterminate, eliminate, narrow, hash, fragment, fritter, annihilate, extenuate, shatter, shiver, crash, de-escalate, break to pieces, disintegrate, mash, comminute, mince, mangle, cut down, fragmentize, demolish, hack, fractionalize, pestle, steamroller

تجزیه کردن (فعل)
liberate, abstract, decompose, break down, parse, analyze, dismember, anatomize, comminute, dialyze, disembody, prescind, sequestrate

ریز ریز کردن (فعل)
chop, comminute, mince

پودر شدن یا کردن (فعل)
comminute

پودر کردن (فعل)
comminute, powder

تخصصی

[عمران و معماری] خرد کردن

انگلیسی به انگلیسی

• crush, grind, pulverize

پیشنهاد کاربران

بپرس