اسم ( noun )
• (1) تعریف: a four-wheeled, horse-drawn carriage, enclosed, with an outside seat for the driver.
• مترادف: carriage
• مشابه: cab, four-in-hand, hackney, landau, phaeton, stagecoach, surrey
• مترادف: carriage
• مشابه: cab, four-in-hand, hackney, landau, phaeton, stagecoach, surrey
- The countess was to visit her sister that day and asked that the coach be made ready.
[ترجمه گوگل] کنتس قرار بود آن روز به دیدار خواهرش برود و از مربی خواسته شود که آماده شود
[ترجمه ترگمان] کنتس آن روز نزد خواهرش آمد و از او خواست که کالسکه حاضر شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] کنتس آن روز نزد خواهرش آمد و از او خواست که کالسکه حاضر شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: a bus designed for intercity use or long-distance travel.
• مترادف: bus
• مشابه: omnibus
• مترادف: bus
• مشابه: omnibus
- We went on a tour of Italy by coach last year.
[ترجمه پریسا] ما سال پیش با کالسکه به تور ایتالیا رفتیم|
[ترجمه داریوش] سال گذشته با اتوبوس یه تور ایتالیا رفتیم|
[ترجمه گوگل] سال گذشته با مربی به تور ایتالیا رفتیم[ترجمه ترگمان] سال گذشته، ما با مربی به سفر ایتالیا رفتیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: an inexpensive class of airline or railway travel, lacking the amenities of first class.
• مترادف: second class
• مشابه: economy
• مترادف: second class
• مشابه: economy
- The food served in coach is not as fancy as the food in first class.
[ترجمه ماریه بازرگان] غذایی که در قسمت اکونومی هواپیما سرو میشود بخوبی , و کیفیت غذای قسمت first class نیست .|
[ترجمه گوگل] غذاهایی که در کوچ سرو می شود به اندازه غذاهای درجه یک نیست[ترجمه ترگمان] غذا در دلیجان به اندازه غذا در درجه اول تصور نمی شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: a person who trains and directs an athlete or athletic team.
• مترادف: manager, trainer
• مشابه: director
• مترادف: manager, trainer
• مشابه: director
• (5) تعریف: a person who trains or tutors a student in a specialized field, such as singing, acting, or an academic subject.
• مترادف: tutor
• مشابه: instructor, mentor, preceptor, teacher
• مترادف: tutor
• مشابه: instructor, mentor, preceptor, teacher
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: coaches, coaching, coached
حالات: coaches, coaching, coached
• : تعریف: to give training or direction to.
• مترادف: train
• مشابه: cram, discipline, drill, educate, exercise, groom, guide, instruct, prep, prepare, prime, teach, tutor
• مترادف: train
• مشابه: cram, discipline, drill, educate, exercise, groom, guide, instruct, prep, prepare, prime, teach, tutor
- She is coaching the soccer team.
[ترجمه erfan] او تیم فوتبال را مربیگری می کند.|
[ترجمه .] او به تیم فوتبال مربیگری میکند|
[ترجمه گوگل] او مربی تیم فوتبال است[ترجمه ترگمان] او مربی تیم فوتبال است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The lawyer coached his client on how to testify.
[ترجمه گوگل] وکیل موکل خود را در مورد نحوه شهادت راهنمایی کرد
[ترجمه ترگمان] وکیل به موکلش در مورد چگونگی شهادت کمک کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] وکیل به موکلش در مورد چگونگی شهادت کمک کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
• : تعریف: to serve as a coach.
• مترادف: train
• مشابه: educate, teach, tutor
• مترادف: train
• مشابه: educate, teach, tutor
- He coached for ten years.
[ترجمه گوگل] ده سال مربیگری کرد
[ترجمه ترگمان] او ده سال مربی گری بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او ده سال مربی گری بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
قید ( adverb )
• : تعریف: by means of a coach, or in coach class.
- We flew coach on the return trip.
[ترجمه گوگل] در سفر برگشت با مربی پرواز کردیم
[ترجمه ترگمان] ما در سفر بازگشت مربی پرواز کردیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] ما در سفر بازگشت مربی پرواز کردیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید