فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: clutters, cluttering, cluttered
حالات: clutters, cluttering, cluttered
• : تعریف: to fill or litter with an untidy assortment of things.
• مترادف: litter
• مشابه: disorder, fill, jumble, mess, pile, strew
• مترادف: litter
• مشابه: disorder, fill, jumble, mess, pile, strew
- He clutters his office with books, trinkets, and old newspapers.
[ترجمه باورضیاپور] دفترکار خود را با کتاب ها، خرده ریزها و روزنامه های کهنه انباشته و به هم ریخته می کند.|
[ترجمه گوگل] او دفترش را پر از کتاب، ریزه کاری و روزنامه های قدیمی می کند[ترجمه ترگمان] دفتر خود را با کتاب ها و جواهرات و روزنامه های کهنه اداره می کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Why do you clutter your mind with useless information?
[ترجمه احسان 71] چرا ذهن خود را با اطلاعات بیهوده مختل می کنید ؟|
[ترجمه Ali] چرا ذهن خود را با اطلاعات بیهوده آشفته می کنید؟|
[ترجمه mosor] چرا ذهن خود را آشغال دان اطلاعات بیهوده می کنی ؟|
[ترجمه گوگل] چرا ذهن خود را با اطلاعات بیهوده شلوغ می کنید؟[ترجمه ترگمان] چرا ذهن خود را با اطلاعات بی هوده درهم do؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
• (1) تعریف: a disorderly or overly crowded assortment of things.
• مترادف: jumble, litter
• مشابه: disarray, hodgepodge
• مترادف: jumble, litter
• مشابه: disarray, hodgepodge
- You can't find anything in your room because of all your clutter.
[ترجمه moosavi] به خاطر بهم ریختگی هات نمیتونی هیچ چیزی رو توی اتاقت پیدا کنی|
[ترجمه گوگل] به خاطر این همه شلوغی نمی توانید چیزی در اتاق خود پیدا کنید[ترجمه ترگمان] به خاطر این همه clutter که توی اتاقت پیدا نمی کنی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: a state of disorderliness; litter; mess.
• مترادف: disarray, disorder, mess
• مشابه: chaos, jumble, litter, muss, tumble
• مترادف: disarray, disorder, mess
• مشابه: chaos, jumble, litter, muss, tumble
- Clutter is something he just can't tolerate.
[ترجمه زینب] درهم ریختگی چیزی است که او تحملش را ندارد|
[ترجمه گوگل] به هم ریختگی چیزی است که او نمی تواند تحمل کند[ترجمه ترگمان] این چیزی است که او تحملش را ندارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید