clear

/ˈklɪr//klɪə/

معنی: صریح، معلوم، ظاهر، اشکار، پیدا، باصفا، صاف، زلال، واضح، شفاف، بارز، جلی، سلیس، روان، ساطع، طاهر، توضیح دادن، واضح کردن، تمیز کردن، صاف کردن، خار چیدن، زدودن، روشن کردن، ترخیص کردن، تبرئه کردن
معانی دیگر: روشن، (در مورد آسمان) صاف، راوک، هویدا، نامبهم، عاری از غبار، منور، آرام، متین، مبرهن، آشکار، آسوده، (خیال) راحت، درست، مک، خالص، کامل، قاطع، مبری، باز، کاملا، روشن کردن یا شدن، آشکار کردن یا شدن، شفاف کردن یا شدن، زلال شدن یا کردن، باز کردن یا شدن، رفع کردن، خالی کردن (بار و غیره)، تخلیه کردن، رفع ابهام کردن، تبرئه شدن، بی گناه شناخته شدن، پریدن از روی، (بدون تماس یا برخورد) رد شدن، به طور خالص کسب کردن یا سود بردن، (دید را) روشن یا خوب کردن، گرفتگی (مجرا و غیره) را برطرف کردن، (بانکداری) وصول کردن یا شدن، پایا پای کردن، ناپدید شدن، رفتن، به طور روشن و آشکار، به وضوح، فهماندن

بررسی کلمه

صفت ( adjective )
حالات: clearer, clearest
(1) تعریف: free of clouds or haze.
مترادف: fair
متضاد: cloudy, foggy, hazy, misty, overcast, shadowy, turbid
مشابه: bright, cloudless, serene, sunny

- The sky is so clear tonight that we can see many stars.
[ترجمه امین] امشب آسمان بسیار صاف است که ما می توانیم ستاره های زیادی را ببینیم.
|
[ترجمه ghgi] اسمان امشب صاف اسیت به خاطر همین ستاره های زیادی میبینیم
|
[ترجمه سکینه جعفرزاده ] آسمان، امشب بسیار صاف است و به همین دلیل ما میتوانیم ستاره های زیبایی ببینیم.
|
[ترجمه گوگل] آسمان امشب آنقدر صاف است که می توانیم ستاره های زیادی را ببینیم
[ترجمه ترگمان] آسمان امشب خیلی صاف است که ما می توانیم ستاره های زیادی را ببینیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: free of visible impurities, blurriness, or flaws.
مترادف: clean, perfect, pure
متضاد: cloudy, muddy, murky, opaque, unclear
مشابه: faultless, flawless, limpid, liquid, transparent, unadulterated, unblemished, uncontaminated, unmarred, unpolluted, unsullied, untainted

- Through the clear water, you can see the rocks on the creek bottom.
[ترجمه گوگل] از میان آب شفاف، می توانید صخره های کف نهر را ببینید
[ترجمه ترگمان] از طریق آب زلال، می توانید صخره های زیرین را ببینید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- He chose a beautiful, clear diamond.
[ترجمه ایرانشاهی] او یک الماس زیبا و درخشان را سوا کرد/ برگزید. . . بهتره از واژگان فارسی بهره ببریک
|
[ترجمه گوگل] او یک الماس زیبا و شفاف را انتخاب کرد
[ترجمه ترگمان] اون یه الماس زیبا و واضح رو انتخاب کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- This camera can produce very clear images.
[ترجمه Ershad] این دوربین میتواند تصاویر بسیار واضحی بگیرد
|
[ترجمه گوگل] این دوربین می تواند تصاویر بسیار واضحی تولید کند
[ترجمه ترگمان] این دوربین می تواند تصاویر بسیار روشنی تولید کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: able to be seen through; transparent.
متضاد: opaque

- The city now requires the use of clear garbage bags.
[ترجمه گوگل] اکنون شهر نیاز به استفاده از کیسه های زباله شفاف دارد
[ترجمه ترگمان] این شهر اکنون نیازمند استفاده از کیسه های زباله پاک سازی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: free of confusion or obscurity.
مترادف: plain, unambiguous, unequivocal
متضاد: abstract, abstruse, ambiguous, cloudy, cryptic, dim, misty, muddy, nebulous, obscure, opaque, turbid, unclear, vague
مشابه: apparent, articulate, clear-cut, crisp, explicit, express, limpid, luminous, ostensive, straightforward, trenchant

- The students appreciated the professor's clear explanations.
[ترجمه گوگل] دانشجویان از توضیحات صریح استاد قدردانی کردند
[ترجمه ترگمان] دانش آموزان توضیحات روشن استاد را تحسین کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Your argument would be more persuasive if it were clearer.
[ترجمه گوگل] استدلال شما اگر واضح تر بود قانع کننده تر می شد
[ترجمه ترگمان] استدلال تو اگر واضح تر بود، بیشتر متقاعد کننده می شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- We thought the sign was very clear, but some people still went the wrong way.
[ترجمه گوگل] ما فکر می‌کردیم که علامت بسیار واضح است، اما برخی افراد هنوز راه را اشتباه رفتند
[ترجمه ترگمان] ما فکر می کردیم که این نشانه بسیار واضح است، اما بعضی از مردم هنوز راه را اشتباه می رفتند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: unmistakable; plain.
مترادف: manifest, obvious, plain, unmistakable
متضاد: dim, doubtful, equivocal, hidden, obscure, unclear
مشابه: apparent, broad, clear-cut, definite, distinct, evident, ostensive, overt, palpable, patent, straightforward, trenchant, unambiguous

- The detective saw that this was a clear case of murder.
[ترجمه گوگل] کارآگاه دید که این یک قتل آشکار است
[ترجمه ترگمان] کارآگاه متوجه شد که این پرونده یه پرونده واضح برای قتل بوده
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(6) تعریف: totally comprehensible.
مترادف: apparent, evident, perceptible, plain
متضاد: abstruse, ambiguous, dim, impenetrable, muddy, obscure, thick, unclear, vague
مشابه: clear-cut, discernible, explicit, manifest, obvious, palpable, unambiguous, unmistakable

- He had clear reasons for taking the actions that he did.
[ترجمه Amir] او دلایل روشنی برای اتخاذ اعمالی که انجام داده بود داشت.
|
[ترجمه گوگل] او دلایل روشنی برای انجام اقداماتی که انجام داد داشت
[ترجمه ترگمان] او دلایل روشنی برای قبول کارهایی که انجام داده بود نداشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(7) تعریف: free from guilt; blameless.
مترادف: blameless, clean, guiltless, innocent
متضاد: guilty
مشابه: sinless, unclear

- Although people blamed her for what happened, she had a clear conscience.
[ترجمه گوگل] اگرچه مردم او را به خاطر این اتفاق سرزنش می کردند، اما او وجدانش راحت بود
[ترجمه ترگمان] اگرچه مردم او را به خاطر اتفاقی که افتاده سرزنش می کردند، او وجدان واضحی داشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(8) تعریف: free from impediments; open.
مترادف: open, unobstructed
متضاد: clogged, impassable, obstructed
مشابه: apparent, free, passable, smooth, wide

- There is a clear path through the woods.
[ترجمه گوگل] یک مسیر روشن از میان جنگل وجود دارد
[ترجمه ترگمان] راه روشنی در میان جنگل است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(9) تعریف: free from involvement or contact.
مشابه: apart, aside, away, free

- Try to stay clear of danger.
[ترجمه گوگل] سعی کنید از خطر دوری کنید
[ترجمه ترگمان] سعی کنید از خطر دور بمانید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(10) تعریف: total; unreserved.
مترادف: absolute, out-and-out, unqualified, unquestionable
مشابه: downright, indisputable, irrefutable, sheer, thorough, total, undeniable, unreserved, utter

- This was a clear win for his team.
[ترجمه گوگل] این یک برد واضح برای تیمش بود
[ترجمه ترگمان] این برای تیمش یک پیروزی آشکار بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The jury's clear decision was that the defendant was guilty.
[ترجمه گوگل] تصمیم صریح هیئت منصفه این بود که متهم مقصر است
[ترجمه ترگمان] تصمیم نهایی هیات منصفه این بود که متهم گناهکار است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(11) تعریف: empty.
مترادف: empty, free
متضاد: occupied
مشابه: blank, open

- There was a clear row of seats in the balcony.
[ترجمه گوگل] ردیف صافی از صندلی ها در بالکن وجود داشت
[ترجمه ترگمان] در بالکن یک ردیف صندلی خالی وجود داشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The apartment will be clear of all furniture by Friday.
[ترجمه گوگل] آپارتمان تا جمعه از تمامی اثاثیه خالی می شود
[ترجمه ترگمان] این آپارتمان تا روز جمعه از همه اسباب و اثاث روشن خواهد شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
قید ( adverb )
حالات: clearer, clearest
• : تعریف: in a clear manner; distinctly.
مترادف: clearly, distinctly

- I can hear you loud and clear.
[ترجمه گوگل] من صدایت را بلند و واضح می شنوم
[ترجمه ترگمان] میتونم صدای بلند و واضح بشنوم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: clears, clearing, cleared
(1) تعریف: to make free of impurities.
مترادف: clarify, purify
متضاد: pollute
مشابه: clean, purge, rarefy, rid

- The state's regulations have helped clear our air of pollutants.
[ترجمه گوگل] مقررات ایالتی به پاکسازی هوای ما از آلاینده ها کمک کرده است
[ترجمه ترگمان] مقررات دولت به پاک سازی هوا از آلاینده ها کمک کرده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to make free of confusion, doubt, or obscurity (usu. fol. by "up").
مترادف: clarify
متضاد: obscure
مشابه: elucidate, explain, manifest

- The teacher cleared up the meaning of the poem's last verse.
[ترجمه گوگل] معلم معنای آخرین بیت شعر را روشن کرد
[ترجمه ترگمان] معلم معنی شعر آخر شعر را روشن کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Her explanation cleared everything up for me.
[ترجمه گوگل] توضیحات او همه چیز را برای من روشن کرد
[ترجمه ترگمان] توضیحات او همه چیز را برایم روشن کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to make free of obstacles, impediments, or other unwanted objects; make open.
مترادف: open
متضاد: obstruct, set
مشابه: empty, evacuate, rid, smooth, void

- He cleared a path to the door.
[ترجمه گوگل] راهی را به سمت در باز کرد
[ترجمه ترگمان] راه را باز کرد و به طرف در رفت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Please clear the stage and get it ready for the next scene.
[ترجمه گوگل] لطفا صحنه را پاک کنید و برای صحنه بعدی آماده کنید
[ترجمه ترگمان] لطفا صحنه را روشن کنید و آن را برای صحنه بعدی آماده کنید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- They cleared the floor of chairs and tables so that they could dance.
[ترجمه گوگل] آنها زمین را از صندلی ها و میزها پاک کردند تا بتوانند برقصند
[ترجمه ترگمان] آن ها کف صندلی ها و میزها را تمیز کردند تا بتوانند برقصند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- We all helped clear the table after the dinner.
[ترجمه گوگل] بعد از شام همگی کمک کردیم تا میز را تمیز کنیم
[ترجمه ترگمان] همه ما بعد از شام همه کمک کردیم تا میز رو خالی کنیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- He cleared the plates of leftover food and she rinsed them off.
[ترجمه گوگل] بشقاب ها را از باقی مانده غذا پاک کرد و او آنها را آبکشی کرد
[ترجمه ترگمان] بشقاب ها را پاک کرد و آن ها را شست
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: to make free of suspicion.
مترادف: exculpate
متضاد: blacken, implicate, inculpate
مشابه: absolve, acquit, exonerate, justify, vindicate

- He wants to clear his name.
[ترجمه گوگل] می خواهد اسمش را پاک کند
[ترجمه ترگمان] میخواد اسمش رو خالی کنه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: to pass by or near (something) without striking.
مشابه: avoid, make, miss

- The horse cleared the fence.
[ترجمه گوگل] اسب حصار را پاک کرد
[ترجمه ترگمان] اسب نرده را صاف کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(6) تعریف: to give permission to for an action.
مترادف: approve, authorize, OK
مشابه: pass, sanction

- The control tower cleared the flight for takeoff.
[ترجمه Amir] برج مراقبت برای تِک آف ( وسیله پروازی ) آسمان را پاک ( عاری از وسایل پرنده ) کرد.
|
[ترجمه گوگل] برج مراقبت پرواز را برای برخاستن آزاد کرد
[ترجمه ترگمان] برج کنترل هواپیما رو برای پرواز مرخص کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(7) تعریف: to gain as profit.
مترادف: earn, gain, net
مشابه: gross, make, realize

- She cleared a million dollars in the deal.
[ترجمه گوگل] او یک میلیون دلار در این معامله تسویه کرد
[ترجمه ترگمان] اون یه میلیون دلار توی معامله خالی کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
عبارات: clear out
(1) تعریف: to become clear (sometimes fol. by "up").
مترادف: clarify
مشابه: brighten, elucidate, empty, open, purify, rarefy

- His sinuses cleared, and he's feeling much better.
[ترجمه گوگل] سینوس هایش پاک شد و حالش خیلی بهتر شد
[ترجمه ترگمان] sinuses صاف شد و حالش بهتر شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The sky finally cleared after several days of rain.
[ترجمه گوگل] بالاخره بعد از چند روز باران آسمان صاف شد
[ترجمه ترگمان] بالاخره آسمان بعد از چندین روز باران صاف شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- We took a walk after it cleared up outside.
[ترجمه گوگل] بعد از اینکه بیرون پاک شد قدم زدیم
[ترجمه ترگمان] ما بعد از اینکه بیرون رفتیم پیاده روی کردیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to pass through with approval.
مشابه: pass

- The check cleared just in time.
[ترجمه گوگل] چک به موقع پاک شد
[ترجمه ترگمان] چک درست به موقع انجام شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
عبارات: in the clear, clear away, clear off
• : تعریف: a clear space.
مترادف: space
مشابه: clearing, opening

- The rocket went off into the clear.
[ترجمه گوگل] راکت به سمت فضا پرتاب شد
[ترجمه ترگمان] راکت خاموش شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. clear stupidity
حماقت آشکار (محض)

2. clear water
آب صاف،آب زلال

3. clear away
1- تمیز کردن و کنار گذاشتن

4. clear off
1- رجوع شود به 2 clear away- روشن یا شفاف کردن

5. clear out
1- خالی و تمیز کردن

6. clear the air (or atmosphere)
(سو تفاهم یا دلواپسی و غیره را) رفع کردن

7. clear the decks
1- (برای آمادگی رزمی و غیره) عرشه ی کشتی را (از چیزهای غیرضروری) پاک کردن 2- آماده ی عمل شدن

8. clear up
1- روشن و آشکار کردن یا شدن 2- (پس از طوفان یا هوای ابری) صاف شدن (آسمان)،آفتابی شدن 3- شرح دادن (به وضوح) 4-درمان کردن

9. a clear complexion
رنگ و آب خوب (در مورد سیما)

10. a clear countenance
قیافه ای متین

11. a clear crystal
بلور شفاف

12. a clear day
روز روشن،روز آفتابی

13. a clear mind
فکری منور

14. a clear outline
برون نمای واضح

15. a clear red
قرمز روشن

16. a clear right
حق مسلم

17. a clear stream was islanding a black rock
جویبار شفافی که صخره ی سیاهی را به صورت جزیره درآورده بود

18. a clear understanding of the reasons for his failure
درک واضح علل ناکامیابی او

19. a clear victory
پیروزی کامل

20. abundantly clear
پرواضح،کاملا آشکار

21. crystal clear
کاملا آشکار،اظهر من الشمس،واضح و مبرهن

22. in clear daylight
در روز روشن

23. let's clear out of here right away
بیا زود از اینجا برویم.

24. the clear demarcation existing between well water and river water
تمایز واضحی که بین آب چاه و آب رودخانه وجود دارد.

25. to clear a debt
وامی را پرداختن

26. to clear a freighter of cargo
کشتی بارکش را از بار تخلیه کردن

27. to clear a path through snow
در برف راه باز کردن

28. to clear one's throat
گلوی خود را صاف کردن

29. to clear out the trash can
سطل زباله را خالی و تمیز کردن

30. to clear snow away
برف ها را جمع کردن (کنار زدن)

31. steer clear of
از (کسی یا چیزی) دوری کردن،احتراز کردن

32. a style clear of ambiguity
سبکی عاری از ابهام

33. it sank clear to the bottom
درست به ته فرو رفت.

34. it was clear from the cadence of his voice that he was a kashy
از فراز و نشیب آهنگ صدایش پیدا بود که کاشی است.

35. it was clear to her that they were not interested
برایش آشکار بود که علاقمند نیستند.

36. we must clear the way for deeper reforms
بایستی راه را برای اصلاحات عمیق تر باز کنیم.

37. with a clear conscience
با وجدانی آسوده

38. with a clear eye
با چشمی نیک بین

39. in the clear
1- آزاد (از قید یا گرفتگی)،باز،در هوای باز،بیرون (از جای سر پوشیده یا جنگل و غیره) 2- (عامیانه) مبرا از اتهام،خلاص از گرفتاری یا تهمت

40. her intention is clear
منظور او آشکار است.

41. his senses were clear up to the moment of death
تا لحظه ی مرگ حواسش بر جای خود بود.

42. it is amply clear that he is not interested in buying the house
پرواضح است که مایل به خرید خانه نیست.

43. it is not clear if these discussions will amount to much
معلوم نیست این مذاکرات به جایی خواهد رسید یا نه.

44. keep the roads clear
راه ها را باز نگهدار.

45. this drug will clear her sight
این دارو دید چشم هایش را بهتر خواهد کرد.

46. this drug will clear his nasal passages
این دارو مجراهای بینی او را خواهد گشود.

47. this drug will clear up your cold
این دارو سرماخوردگی تو را برطرف خواهد کرد.

48. those riots were clear manifestations of the people's dissatisfaction with the government
آن شورش ها نمایان گر آشکار نارضایی مردم از دولت بود.

49. to earn a clear $ 30,000
به طور خالص سی هزار دلار کسب کردن

50. to have a clear conscience
وجدان پاک داشتن

51. we have to clear away the mess left by the guests
باید ریخت و پاش مهمانان را جمع و جور کنیم.

52. out of a clear (blue) sky
ناگهان،بی مقدمه،مثل برق

53. the coast is clear
کار روبراه است،اشکالی موجود نیست،کسی مزاحم نیست

54. it looks like a clear day tomorrow
به نظر می رسد که فردا هوا صاف خواهد بود.

55. medical supplies in a clear plastic kit
وسایل پزشکی در یک محفظه ی شفاف پلاستیکی

56. this sentence is very clear
این جمله خیلی واضح است.

57. we still have to clear many hurdles
ما هنوز بایستی مشکلات زیادی را از جلوی راه خود برداریم.

58. this article consists of a clear exposition of jung's ideas
این مقاله شرح روشنی از نظریات یونگ را دربر دارد.

59. i want to say loud and clear that . . .
می خواهم با صدای بلند و آشکار بگویم که . . .

60. he plunged the rod into the pipe to clear it
او میله را در لوله فرو کرد تا آن را باز کند.

61. the kids ate the dry bread and did not clear the crumbs off the table
بچه ها نان خشک را خوردند و خرده های آن را از روی میز پاک نکردند.

مترادف ها

صریح (صفت)
straight, abstract, definite, definitive, clear, explicit, express, frank, unequivocal, precise, open, punctual, clean-cut, clear-cut, perspicuous

معلوم (صفت)
definite, certain, clear, active, given, apparent, determinate, intelligible, assignable, overt

ظاهر (صفت)
outside, clear, apparent, external, outward, exterior, manifest, obvious, evident, patent, confessed, conspicuous, discernible, evidential, flat-out, noticeable, observable, ostensive

اشکار (صفت)
out, clear, explicit, plain, apparent, open, bare, signal, open-and-shut, manifest, obvious, flagrant, evident, patent, crying, public, conspicuous, overt, palpable, self-explaining, self-explanatory, semblable, transpicuous

پیدا (صفت)
clear, apparent, phenomenal, visible, evident, transparent

باصفا (صفت)
clear, pleasant, pleasing, beautiful

صاف (صفت)
clean, slick, clear, explicit, plain, even, sleek, glossy, plane, flat, glabrous, smooth, silvery, flattened, limpid, serene, glace, silken, straight-line, unruffled

زلال (صفت)
clean, clear, limpid, crystal, lucid

واضح (صفت)
clear, explicit, plain, vivid, open-and-shut, obvious, well-known, lucid, clean-cut, distinct, crystalline, kenspeckle, graphic, luculent, overt, palpable, perspicuous, self-explaining, self-explanatory, transpicuous

شفاف (صفت)
clear, sleek, transparent, crystal, lucid, hyaline, crystalline, pellucid, diaphanous, elucidative, hyaloid, nitid, perspicuous, translucid, transpicuous

بارز (صفت)
clear, sensible, manifest

جلی (صفت)
clear

سلیس (صفت)
eloquent, clear, evident, smooth, glib, fluent, pellucid, voluble

روان (صفت)
clear, handy, easy, spirit, current, versatile, fluid, liquid, smooth, glib, fluent, cursive, profluent, voluble

ساطع (صفت)
clear, manifest, evident, radiant, splendent

طاهر (صفت)
clean, chaste, clear, undefiled

توضیح دادن (فعل)
clear, illustrate, clarify, explain, state, elucidate, enucleate, explicate

واضح کردن (فعل)
clear, clarify, expound

تمیز کردن (فعل)
clean, cleanse, absterge, clear, scavenge, scrub, wisp, identify

صاف کردن (فعل)
clear, fine, filter, face, even, sleek, plane, strain, perk, smooth, shave, hone, percolate, pave, liquidize, unwrap, filtrate, smoothen, sleeken

خار چیدن (فعل)
clear, unblock, clear the way

زدودن (فعل)
remove, wipe, clean, scrape, clear, purge, eliminate, obliterate, wipe out, scour, blot out, sweep, swab, scurf, deterge, efface, shuck

روشن کردن (فعل)
light, clear, clarify, explain, lighten, ignite, brighten, turn on, illuminate, elucidate, refresh, enucleate, explicate, enlighten, illume, illumine, upstart, relume

ترخیص کردن (فعل)
free, clear, allow, authorize, authorise, permit

تبرئه کردن (فعل)
exonerate, exculpate, forgive, clear, purge, acquit, assoil, excuse

تخصصی

[کامپیوتر] روشن، شفاف، زدودن، واضح، کلید پاک کردن صفحه نمایش تغییر محتوی یک خانه حافظه . - پاک کردن . پاک - 1- صفر کردن یک مدار فلیپ فلات یا خانه ای از حافظه 2- پاک کردن صفحه نمایش . در بسیاری از نسخه های بیسیک فرمان cls صفحه پاک کن است 3- در برخی از مفسرهای بیسیک و سایر محیطهای محاوره ای فرمان CLEAR تمام متغیرها را صفر می کند یا هر حافظه ای را که برای اهداف خاصی تخصیص یافته . آزاد می کند . مانند آرایه ها
[برق و الکترونیک] پاک کردن 1. بر گرداندن عنصر حافظه یا مدار دودویی به حالت از پیش معین که معمولا صفر منطقی است . 2. کلیدی روی ماشینهای حساب که یا کل مسئله و یا فقط آخرین ورودی صفحه کلید را پاک می کند . - پاک کردن، ورودی پاک کننده
[فوتبال] پاک کردن
[نساجی] محلول یکنواخت - خمیر چاپ - فام شفاف رنگ - شفاف - شیشه ای - زلال - صاف
[ریاضیات] آشکار، واضح، حذف
[پلیمر] شفاف

انگلیسی به انگلیسی

• clarify, purify; explain; remove objects from a surface or area; exonerate; clean, wash; pass without touching; approve; gain in profit; be clarified
pure, free of impurities; obvious, evident; easy to understand, comprehensible; open; empty
clearly, obviously, plainly; completely, entirely
deletion; act of unmarking, removal of a mark from a check box (computers)
something that is clear is easy to see, hear, or understand.
if you are clear about something, you understand it completely.
if you have a clear mind or way of thinking, you are sensible and logical.
if a substance is clear, you can see through it.
if a surface or place is clear, it is free from obstructions or unwanted objects.
if it is a clear day, there is no mist, rain, or cloud.
if your conscience is clear, you do not feel guilty about anything.
if one thing is clear of another, the two things are not touching.
when you clear a place, you remove unwanted things from it.
if someone or something clears a fence, wall, or hedge, they jump or pass over it without touching it.
when fog or mist clears, it gradually disappears.
if a course of action is cleared, people in authority give permission for it to happen.
if someone is cleared of a crime or mistake, they are proved to be not guilty of it.
see also clearing.
if you stay clear or steer clear of a person or place, you do not go near them.
if someone is in the clear, they are free from blame, suspicion, or danger; an informal expression.
when you clear your throat, you cough slightly in order to make it easier to speak.
when you clear away, you put away things that you have been using.
if you tell someone to clear off, you are telling them in a rude way to go away; an informal expression.
if you clear out of a place, you leave; an informal use.
if you clear out a cupboard or room, or you clear out things from it, you tidy it and throw away the things you don't want.
when you clear up, you tidy a place and put things away.
when a problem or misunderstanding is cleared up, it is settled or explained.
when bad weather clears up, it stops raining or being cloudy.

پیشنهاد کاربران

در بعضی از بافت ها، معنی �هموار� هم میتونه داشته باشه.
clear
همریشه با واژه ی کهن پارسی " کُلور " به مونه ی آتش و روشنایی .
نامی به گویش تاتی ( یکی از گویش های ایرانی باختری ) و نام روستایی در شهرستان خلخال ، استان اردبیل.
واژه ی " کالُری" هم همریشه با این واژه است.
کاملا
واضح و روشن
ساده و روان
در محاورات به معنی "واضح" یا "مفهوم" هم هست. یعنی وقتی دو نفر بعد از مکالمه ای میگن clear یعنی آیا منظور همدیگه رو متوجه شدن یا ن.
واضح
مثال: His instructions were clear and easy to follow.
دستورات او واضح و آسان برای پیروی بودند.
فاصله
Taking Clear of danger
Four point clear of the ranking
مفهوم
وصول کردن، خالص، پاک ، تخلیه جمع کردن، خالی کردن
آشکار، زلال، صریح، شفاف، زدودن، ترخیص کردن، روشن کردن، واضح کردن، توضیح دادن، صاف کردن، تبرئه کردن، فهماندن، کلید پاک کردن صفحه نمایش، نص، خالص کردن، دور کردن توپ از دروازه، ترخیص کردن از گمرک، بطور واضح، درست، رفع خطر، پیام کشف، روشن کردن، علوم مهندسی: صاف کردن، شفاف کردن، کامپیوتر: تغییر محتوی یک خانه حافظه، معماری: جدا، قانون فقه: صریح، از گمرک در آوردن، بازرگانی: ترخیص کردن، تسویه کردن، ورزش: ضربه بلند، دور کردن توپ از سبد، علوم هوایی: مجاز کردن یک سخت افزار برای استفاده، علوم نظامی: پاک کردن ، علوم دریایی: لنگر آزاد است
...
[مشاهده متن کامل]

. . . [مشاهده متن کامل]

اجازه دادن
مجاز بودن
وصول کردن، خالص، پاک ، تخلیه جمع کردن، خالی کردن
آشکار، زلال، صریح، شفاف، زدودن، ترخیص کردن، روشن کردن، واضح کردن، توضیح دادن، صاف کردن، تبرئه کردن، فهماندن، کلید پاک کردن صفحه نمایش، نص، خالص کردن، دور کردن توپ از دروازه، ترخیص کردن از گمرک، بطور واضح، درست، رفع خطر، پیام کشف، روشن کردن، علوم مهندسی: صاف کردن، شفاف کردن، کامپیوتر: تغییر محتوی یک خانه حافظه، معماری: جدا، قانون فقه: صریح، از گمرک در آوردن، بازرگانی: ترخیص کردن، تسویه کردن، ورزش: ضربه بلند، دور کردن توپ از سبد، علوم هوایی: مجاز کردن یک سخت افزار برای استفاده، علوم نظامی: پاک کردن ، علوم دریایی: لنگر آزاد است
...
[مشاهده متن کامل]

وصول کردن
جمع کردن، خالی کردن
آشکار، زلال، صریح، شفاف، زدودن، ترخیص کردن، روشن کردن، واضح کردن، توضیح دادن، صاف کردن، تبرئه کردن، فهماندن، کلید پاک کردن صفحه نمایش، نص، خالص کردن، دور کردن توپ از دروازه، ترخیص کردن از گمرک، بطور واضح، درست، رفع خطر، پیام کشف، روشن کردن، علوم مهندسی: صاف کردن، شفاف کردن، کامپیوتر: تغییر محتوی یک خانه حافظه، معماری: جدا، قانون فقه: صریح، از گمرک در آوردن، بازرگانی: ترخیص کردن، تسویه کردن، ورزش: ضربه بلند، دور کردن توپ از سبد، علوم هوایی: مجاز کردن یک سخت افزار برای استفاده، علوم نظامی: پاک کردن ، علوم دریایی: لنگر آزاد است
...
[مشاهده متن کامل]

گاه به معنای قلع و قمع و کشتار به کار می رود، مثل
they cleared the land from his family
certain, convinced, decided, definite, positive, resolved, satisfied, sure
- obvious, apparent, blatant, comprehensible, conspicuous, distinct, evident, manifest, palpable, plain, pronounced, recognizable, unmistakable
...
[مشاهده متن کامل]

- transparent, crystalline, glassy, limpid, pellucid, see - through, translucent
- bright, cloudless, fair, fine, light, luminous, shining, sunny, unclouded
- unobstructed, empty, free, open, smooth, unhindered, unimpeded
- unblemished, clean, immaculate, innocent, pure, untarnished
جمع کردن، خالی کردن
آشکار، زلال، صریح، شفاف، زدودن، ترخیص کردن، روشن کردن، واضح کردن، توضیح دادن، صاف کردن، تبرئه کردن، فهماندن، کلید پاک کردن صفحه نمایش، نص، خالص کردن، دور کردن توپ از دروازه، ترخیص کردن از گمرک، بطور واضح، درست، رفع خطر، پیام کشف، روشن کردن، علوم مهندسی: صاف کردن، شفاف کردن، کامپیوتر: تغییر محتوی یک خانه حافظه، معماری: جدا، قانون فقه: صریح، از گمرک در آوردن، بازرگانی: ترخیص کردن، تسویه کردن، ورزش: ضربه بلند، دور کردن توپ از سبد، علوم هوایی: مجاز کردن یک سخت افزار برای استفاده، علوم نظامی: پاک کردن ، علوم دریایی: لنگر آزاد است

در بحث فاصله و اندازه؛ clear distance به معنی فاصله آزاد یا فاصله خالص بین دو نقطه مثلا فاصله خالص بین دو ستون ( دهانه آزاد )
clear
clear: تمیز کردن
Clear the way
کنار بروید، برید کنار
رک و پوست کنده
clear eyes= چشمان کاملا باز
🌐 کلماتی کاربردی برای بیان هوای مطلوب و دلپذیر:
✅ calm – very little wind
✅ clear – no clouds, rain, etc.
✅ clement – pleasant because it is neither very hot nor very cold
✅ cloudless – no clouds in the sky
...
[مشاهده متن کامل]

✅ equable – does not change very much
✅ fair – pleasant and not raining
✅ fine – sunny and not raining
✅ pleasant – dry and neither very hot nor very cold
✅ still – without wind
✅ temperate – a temperate climate or region is never extremely hot or extremely cold
✅ windless – without any wind
منبع: www. writerswrite. co. za

آگاه
he is clear that . . .
او آگاه است که . . .
🔍 دوستان مشتقات ( derivatives ) این کلمه اینها هستند:
فعل ( verb ) : clarify / clear
اسم ( noun ) : clarification / clarity / clearance / clearing / clearness
صفت ( adjective ) : clear
قید ( adverb ) : clearly / clear
گاهی یعنی تمیزدهنده
اصطلاح clear vision به معنای تمیز دهنده، متمایزکننده، مثلا یک دید کلیر قادر به تمیز سره از ناسره است:
a clear vision has a distinct view
https://englishlogica. com/spoken - vocab/have - clear - vision - idiom - meaning - examples - k3r6ilh4uzm
feeling certain that you know or understand something
بدون ابهام، شیرفهم، مطمئن
در مورد جستجو کردن هم به کار میرود
هنگامی که شخصی در حین جستجو با چشمش محلی را بررسی کرد از این کلمه استفاده میشود .
( به اصطلاح پاکسازی )
clear emails:
ایمیل هایش را به صفر می رساند: یعنی همه رو میخوند تا روی هم انباشته نشن
یه معنی جدید بگم براش؟ ؟ - > ( بدون ابر )
مثال:
under clear blue skies
زیر آسمان آبی بدون ابر
مثلن تو مسکو، تو روز رژه May Day ، با هواپیماها اقداماتی برای پراکندگی ابرها انجام میدن که حتمن رژه، under clear blue skies برگزار بشه.
abundantly clear
very easy to understand
مستعفی
مثال:
:the outgoing president
رئیس جمهور مستعفی
مشخص ( منظور آشکار و واضح بودن )
اصطاح نظامی به معنی منطقه "پاکسازی" شده و "خالی" از دشمن
مبرا شدن ( از اتهامات و. . . )
بعضی جاها به معنی اطمینان داشتن و مطمئن بودن از چیزی هم هست
زلال
شفاف
پاک
صاف
پایان خوشایند
Clear ending
درمورد چک پاس شدن چک معنی می دهد
در سرمایه گذاری به معنی پایاپای کردن یا تسویه کردن
preclearance procedure: رویه پیشا تسویه ای
دوستان گرامی وقتی مفهوم کلمه یا عبارتی را ازطریق کمک کاربران متوجه میشویم حداقل کاری که میتوانیم بکنیم، لایک کردن آن معنی به منظور دلگرم نمودن آن مترجم برای ادامه کار و کمک بیشتر آتی به خودمان است. زبان فارسی مانند هر دارایی دیگری برای بقا نیازمند کمک همه فارسی دانان برای بقا است.
...
[مشاهده متن کامل]

بدون قید و شرط
clear ( مهندسی مخابرات )
واژه مصوب: پاک کردن 1
تعریف: آخرین مرحلۀ پردازش برخوانی پس از قطع ارتباط یکی از طرفین
امنه
get past or over ( something ) safely or without touching it.
بدون تماس با چیزی از آن رد شدن
"the plane rose high enough to clear the trees"
هواپیما آنقدر ارتفاعش را بالا برد که بدون تماس با درختان از روی آنها رد شد.
از عهده چیزی ( کاری ) برآمدن. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . she cleared the exam
برطرف کردن
[The Weather Improves]
[Collocation]
1 ) the clouds part/​clear
2 ) the sky clears/​brightens ( up ) /lightens ( up )
3 ) the mist/​fog lifts/​clears
روشن - تمیز کردن - پشت سر گذاشتن - اجازه دادن
Adjective
1واضح
2 معلوم /روشن/مشخص ( مفهوم اشکار )
3 صاف ( شرایط هوا یا پوست بدن، بدهی و یا درامد خالص )
4 زلال ( اب )
5 باز ( فارغ از چیزی که مسدود کرده باشه چیزی رو )
6 وجدان راحت a clear conscience
...
[مشاهده متن کامل]

7 a clear jump پرش بدون اثابت
8 to be clear of دور از چیزی
Verb
9 باز کردن/شدن. جمع کردن ( مفهوم فضایی را خالی و باز کردن )
10 clear of تبرئه شدن
11 صاف شدن
12 زلال شدن
13 صاف ( بدون ناخالصی بدست اوردن درامد ) در اوردن
14 پاس شدن چک
15 پریدن بدون اصابت
Adverb
16 دور ( اصل مفهمومش اینه که از از چیزی که بهت اصابت نکنه با اون یکی دور فرق داره نتونستم معادل فارسی زیبا براش پیدا کنم )
در ضمن اگر حوصلتون نمیگیره این همه معنی حفظ کنید خوشبختانه کلمه ای که تماما به معنی اصلیش مرتبطه یعنی اگر بتوانید معنی اصلی ( واضح ) رو تجسم و درک کنید یدور روزنامه واری بقیه معنای رو بخونید کافیه
Expressions
17 is that clear روشن شد ؟😡😂
18 do I make myself clear مفهمومم واضحه 😡
19 clear your throat گلو صاف کردن ( اهم اهم )

رسا
در بانکداری به معنی مبادله وجوه و پایاپای کردن ( کلرینگ )
پاکسازی کردن
تأیید کردن
فاخر
clear distinction = تفاوت فاخر
فاخر
اجازه رسمی گرفتن یا دادن برای انجام کاری
The water in the lake is so clear that you can see the bottom
آب دریاچه آنچنان شفاف است که می شود ته دریاچه را دید 🛢🛢
بنام خدا.
در قالب فعل : تمیز کردن ( معادل فارسی پاکسازی چیزی از. . . /خالی کردن چیزی از . . . / شفاف کردن چیزی )
در قالب صفت : واضح ( معادل فارسی صاف و شفاف/ بدیهی بودن امری برای کسی یا چیزی )
...
[مشاهده متن کامل]

توجه : نیازی به حفظ کردن معانی بالا نیست. مقصود اینست که مفهوم کلی کلمه از جملات استخراج شود.
مثال ها :
۱. that was clear to me that she was laying
برای من تمیز بود ( معادل فارسی بدیهی بودن امری ) که او داشت دروغ میگفت
۲. a bad singer can clear a room in a few minutes
یک خواننده بد میتواند اتاقی را ظرف چند دقیقه تمیز کند. ( معادل فارسی خالی کردن از مخاطب )
۳. you have to clear the road from the snow
شما بایستی جاده رو از برف تمیز کنید. ( معادل فارسی پاک کردن )
۴. she cleared a space for me to sit down
برایم جایی تمیز کرد ( معادل خالی کردن فارسی ) تا بنشینم.
۵. he looked so closely into her clear eyes
از فاصله ی خیلی نزدیک به چشمان تمیزش ( معادل فارسی چشمان شفاف ) نگاه کرد.
don't forget to like please

تمیز کردن
مشهود
قطع، حذف یا کوتاهی روییدنی های ناخوشایند ( مانند درخت. . . . )
Easy to understand
بدون مشکل
روشن
واضح
اشکار
پیدا
باز نگهداشتن
آشکار بودن، واضح بودن
صاف
مشخص
پایبند بودن به چیزی.
Clear on rules of engagement:پایبند بودن به قوانین درگیری
Be clear to me it means that be honest with me
بدون مانع
پاک کردن
Clear your mind and answer me as quickly as you can.
Friend
عمران ( clear span ) : دهانه باز، دهانه ازاد
خالی
شفاف زلال
آگاه
شفاف
پاک
آشامیدنی
خالص
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٧٨)

بپرس