صفت ( adjective )
• : تعریف: becoming different; shifting; varying.
- We do our best to keep up with changing technology.
[ترجمه گوگل] ما تمام تلاش خود را می کنیم تا با تکنولوژی در حال تغییر همگام باشیم
[ترجمه ترگمان] ما نهایت تلاش خود را برای حفظ فن آوری در حال تغییر انجام می دهیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] ما نهایت تلاش خود را برای حفظ فن آوری در حال تغییر انجام می دهیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- We watched the changing colors of the sky at sunset.
[ترجمه گوگل] در غروب آفتاب تغییر رنگ آسمان را تماشا کردیم
[ترجمه ترگمان] ما تغییر رنگ آسمان در غروب خورشید را تماشا کردیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] ما تغییر رنگ آسمان در غروب خورشید را تماشا کردیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- As an old man now, he finds life in this rapidly changing world somewhat frustrating.
[ترجمه گوگل] به عنوان یک پیرمرد در حال حاضر، او زندگی در این دنیای به سرعت در حال تغییر را تا حدودی خسته کننده می یابد
[ترجمه ترگمان] در حال حاضر او به عنوان یک پیرمرد زندگی را در این دنیای به سرعت در حال تغییر پیدا می کند که تا حدودی نا امید کننده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] در حال حاضر او به عنوان یک پیرمرد زندگی را در این دنیای به سرعت در حال تغییر پیدا می کند که تا حدودی نا امید کننده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید