صفت ( adjective )
حالات: calmer, calmest
حالات: calmer, calmest
• (1) تعریف: without or almost without motion; still; unmoving.
• مترادف: impassive, motionless, stationary, still, unmoving
• متضاد: boisterous, choppy, frantic, frenetic, heavy, turbulent, wild
• مشابه: composed, inactive, placid, quiescent, quiet, serene, smooth, tranquil, undisturbed, unruffled
• مترادف: impassive, motionless, stationary, still, unmoving
• متضاد: boisterous, choppy, frantic, frenetic, heavy, turbulent, wild
• مشابه: composed, inactive, placid, quiescent, quiet, serene, smooth, tranquil, undisturbed, unruffled
- The boat glided over the calm sea.
[ترجمه سوگند] قایق بر روی دریای آرام حرکت می کرد|
[ترجمه زهرا] قایق بر روی دریا ، آرام حرکت می کرد.|
[ترجمه robozel] قایق روی دریا آرام حرکت کرد.|
[ترجمه ■] قایق بر روی بستر دریا آرام حرکت میکرد|
[ترجمه سکس] قایق عنی شده داره روی شاش اروم حرکت میکنه و خلبان بادبان رو میکنه تو کون زنش|
[ترجمه آرام] قایق روی دریا آرام حرکت میکرد ☝|
[ترجمه ترجمه] ⛵ روی دریا آرام حرکت میکرد زنشو|
[ترجمه Ahmadreza] قایق به آرامی روی دریای آرام حرکت می کرد|
[ترجمه دنیا دادرسان] قایق روی دریا آرام حرکت می کرد.|
[ترجمه زینعلی] قایق بر فراز دریای آرام، حرکت میکرد|
[ترجمه فاطمه محمودی] قایق آرام روی دریا حرکت میکرد|
[ترجمه گوگل] قایق بر روی دریای آرام حرکت کرد[ترجمه ترگمان] قایق روی دریای آرام آرام حرکت می کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: free of disturbance or strong feeling.
• مترادف: collected, composed, cool, imperturbable, peaceful, placid, quiet, sedate, serene, still, tranquil, undisturbed, unruffled
• متضاد: anxious, distraught, edgy, excited, frantic, frenetic, hot-blooded, manic, nervous, panic, stormy, tempestuous, tense, uneasy, uproarious, upset, volatile, wild
• مشابه: dispassionate, easygoing, even, halcyon, level, pacific, restful, smooth, steady, stoic, unflappable
• مترادف: collected, composed, cool, imperturbable, peaceful, placid, quiet, sedate, serene, still, tranquil, undisturbed, unruffled
• متضاد: anxious, distraught, edgy, excited, frantic, frenetic, hot-blooded, manic, nervous, panic, stormy, tempestuous, tense, uneasy, uproarious, upset, volatile, wild
• مشابه: dispassionate, easygoing, even, halcyon, level, pacific, restful, smooth, steady, stoic, unflappable
- I prefer working in a calm environment.
[ترجمه گوگل] من ترجیح می دهم در یک محیط آرام کار کنم
[ترجمه ترگمان] من کار کردن در یک محیط آرام را ترجیح می دهم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] من کار کردن در یک محیط آرام را ترجیح می دهم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The candidate gave a calm answer to an angry questioner.
[ترجمه گوگل] نامزد به پرسشگر عصبانی پاسخ آرامی داد
[ترجمه ترگمان] کاندیدا پاسخی آرام به یک پرسش کننده خشمگین داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] کاندیدا پاسخی آرام به یک پرسش کننده خشمگین داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- They spent a calm day relaxing by the pool.
[ترجمه گوگل] آنها یک روز آرام را در کنار استخر سپری کردند
[ترجمه ترگمان] آن ها یک روز آرام را کنار استخر گذراندند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] آن ها یک روز آرام را کنار استخر گذراندند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Passengers on the train were asked to remain calm.
[ترجمه گوگل] از مسافران قطار خواسته شد آرامش خود را حفظ کنند
[ترجمه ترگمان] از مسافران قطار خواسته شد که آرام بمانند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] از مسافران قطار خواسته شد که آرام بمانند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
• (1) تعریف: a condition of freedom from disturbance or excitation; serenity.
• مترادف: peace, peacefulness, placidity, quiet, quietude, repose, restfulness, serenity, tranquillity
• متضاد: agitation, bedlam, disquiet, disturbance, foreboding, hysteria, trepidation, uproar
• مشابه: comfort, composure, coolness, equanimity, hush, lull, poise, rest, sang-froid, self-control, self-possession, steadiness, still
• مترادف: peace, peacefulness, placidity, quiet, quietude, repose, restfulness, serenity, tranquillity
• متضاد: agitation, bedlam, disquiet, disturbance, foreboding, hysteria, trepidation, uproar
• مشابه: comfort, composure, coolness, equanimity, hush, lull, poise, rest, sang-froid, self-control, self-possession, steadiness, still
- She enjoyed the calm of the house after all the guests had gone.
[ترجمه گوگل] بعد از رفتن همه مهمانان از آرامش خانه لذت برد
[ترجمه ترگمان] بعد از رفتن همه میهمانان، از آرامش و آرامش خانه لذت می برد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] بعد از رفتن همه میهمانان، از آرامش و آرامش خانه لذت می برد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: an absence of movement; stillness.
• مترادف: repose, rest, stillness
• متضاد: agitation
• مشابه: hush, inactivity, quiet, still
• مترادف: repose, rest, stillness
• متضاد: agitation
• مشابه: hush, inactivity, quiet, still
- The calm of the lake made it a good day for fishing.
[ترجمه jimin lover] دریاچه ی ارام روز خوبی برای ماهیگیری رقم زد|
[ترجمه گوگل] آرامش دریاچه آن را روز خوبی برای ماهیگیری کرده بود[ترجمه ترگمان] آرامش دریاچه برای صید ماهی روز خوبی بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: calms, calming, calmed
حالات: calms, calming, calmed
• : تعریف: to reduce agitation or excitement in; make quieter.
• مترادف: appease, compose, mollify, pacify, placate, quiet, settle, smooth, soothe, still, tranquilize
• متضاد: agitate, alarm, arouse, distress, excite, inflame, provoke, ruffle, scare, whip up
• مشابه: allay, assuage, collect, comfort, conciliate, hush, lull, quell, rest, subdue
• مترادف: appease, compose, mollify, pacify, placate, quiet, settle, smooth, soothe, still, tranquilize
• متضاد: agitate, alarm, arouse, distress, excite, inflame, provoke, ruffle, scare, whip up
• مشابه: allay, assuage, collect, comfort, conciliate, hush, lull, quell, rest, subdue
- The speaker calmed the angry crowd.
[ترجمه گوگل] سخنران جمعیت خشمگین را آرام کرد
[ترجمه ترگمان] سخنران جمعیت عصبانی را آرام کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] سخنران جمعیت عصبانی را آرام کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The medicine calmed his nerves.
[ترجمه fatima] دارو اعصاب او را آرام کرد|
[ترجمه گوگل] دارو اعصابش را آرام کرد[ترجمه ترگمان] دارو اعصاب او را آرام کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I had a cup of tea and tried to calm myself.
[ترجمه M.] من یک فنجان چای داشتم و تلاش میکردم آرام شوم|
[ترجمه گوگل] یک فنجان چای خوردم و سعی کردم خودم را آرام کنم[ترجمه ترگمان] یک فنجان چای خوردم و سعی کردم خودم را آرام کنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
مشتقات: calming (adj.), calmly (adv.), calmness (n.)
مشتقات: calming (adj.), calmly (adv.), calmness (n.)
• : تعریف: to become calm (often fol. by "down").
• مترادف: cool it, cool off, lull, settle down, tranquilize
• متضاد: anger
• مشابه: hush, quiet down, relax, settle, soothe, still
• مترادف: cool it, cool off, lull, settle down, tranquilize
• متضاد: anger
• مشابه: hush, quiet down, relax, settle, soothe, still
- After the wind calmed, we set sail again.
[ترجمه گوگل] پس از آرام شدن باد دوباره به راه افتادیم
[ترجمه ترگمان] بعد از اینکه باد آرام گرفت، ما دوباره بادبان کشیدیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] بعد از اینکه باد آرام گرفت، ما دوباره بادبان کشیدیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Calm down, and I'll tell you the whole story.
[ترجمه گوگل] آرام باش و من تمام ماجرا را برایت تعریف می کنم
[ترجمه ترگمان] آرام باش، تمام داستان را برایت تعریف خواهم کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] آرام باش، تمام داستان را برایت تعریف خواهم کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید