فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: bumps, bumping, bumped
حالات: bumps, bumping, bumped
• (1) تعریف: to collide with (something) with a moderately forceful impact; thump.
• مترادف: collide with, thump
• مشابه: bang, crash into, hit, jolt, jostle, knock into, nudge, rap, smash into, strike, tap, wallop
• مترادف: collide with, thump
• مشابه: bang, crash into, hit, jolt, jostle, knock into, nudge, rap, smash into, strike, tap, wallop
- His car bumped the car parked in front of it, but there was little real damage.
[ترجمه گوگل] ماشین او با ماشینی که جلوی آن پارک شده بود برخورد کرد، اما خسارت واقعی کمی داشت
[ترجمه ترگمان] ماشین به اتومبیل برخورد کرد که جلوی آن پارک شده بود، اما آسیب چندانی دیده نمی شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] ماشین به اتومبیل برخورد کرد که جلوی آن پارک شده بود، اما آسیب چندانی دیده نمی شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to cause to collide.
• مترادف: knock
• مشابه: hit, rap, smash, tap
• مترادف: knock
• مشابه: hit, rap, smash, tap
- The two clowns bumped their heads together.
[ترجمه گوگل] دو دلقک سرشان را به هم زدند
[ترجمه ترگمان] دوتا دلقک سرشون رو به هم زدن
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] دوتا دلقک سرشون رو به هم زدن
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: to cause to be displaced as the result of a collision.
• مشابه: budge, dislodge, displace, push, shove
• مشابه: budge, dislodge, displace, push, shove
- She bumped the statue off its pedestal.
[ترجمه گوگل] او مجسمه را از روی پایه اش پرت کرد
[ترجمه ترگمان] او مجسمه را از روی پایه بلند کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او مجسمه را از روی پایه بلند کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
عبارات: bump into, bump off
عبارات: bump into, bump off
• (1) تعریف: to collide with a moderately forceful impact (often fol. by "against" or "into").
• مترادف: knock
• مشابه: collide, crash, hit, jar, jostle, smash, strike, thump
• مترادف: knock
• مشابه: collide, crash, hit, jar, jostle, smash, strike, thump
- I bumped into the door and hurt my nose.
[ترجمه آناهیتا] من خوردم به در و بینی ام آسیب دید.|
[ترجمه Asra] من به در برخورد کردم و بینی ام آسیب دید|
[ترجمه گوگل] به در برخورد کردم و بینی ام زخمی شد[ترجمه ترگمان] به در برخورد کردم و به بینی ام صدمه زدم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The loose shutters bumped against the side of the house.
[ترجمه گوگل] کرکره های شل به کنار خانه برخورد کردند
[ترجمه ترگمان] کرکره ها به کنار خانه می خورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] کرکره ها به کنار خانه می خورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to move along haltingly or in jerks.
• مترادف: jog, jolt, jounce
• مشابه: bounce, jerk, jiggle, lurch, rock, shake
• مترادف: jog, jolt, jounce
• مشابه: bounce, jerk, jiggle, lurch, rock, shake
- The wheelbarrow bumped along across the field.
[ترجمه گوگل] چرخ دستی در امتداد زمین برخورد کرد
[ترجمه ترگمان] چرخ دستی به زمین برخورد کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] چرخ دستی به زمین برخورد کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
مشتقات: bumpingly (adv.)
مشتقات: bumpingly (adv.)
• (1) تعریف: a collision of moderately forceful impact.
• مشابه: bang, blow, clunk, collision, crash, hit, jostle, knock, smash, tap, thump, wallop
• مشابه: bang, blow, clunk, collision, crash, hit, jostle, knock, smash, tap, thump, wallop
• (2) تعریف: a small swelling or raised area.
• مترادف: lump
• مشابه: bulge, contusion, nodule, protuberance, swelling, tumescence
• مترادف: lump
• مشابه: bulge, contusion, nodule, protuberance, swelling, tumescence
- a bump on a table
- a bump on the head