صفت ( adjective )
• (1) تعریف: smashed into pieces or no longer usable.
• متضاد: entire, intact, operational, working
• مشابه: on the blink, out of commission
• متضاد: entire, intact, operational, working
• مشابه: on the blink, out of commission
- broken glass
- a broken toy
[ترجمه گوگل] یک اسباب بازی شکسته
[ترجمه ترگمان] یک اسباب بازی شکسته
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] یک اسباب بازی شکسته
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: cracked or fractured.
• متضاد: entire, intact
• متضاد: entire, intact
- a broken leg
• (3) تعریف: breached or violated.
• متضاد: intact, kept, unbroken
• متضاد: intact, kept, unbroken
- a broken promise
• (4) تعریف: in low vitality; weakened; exhausted.
- broken health
[ترجمه نجمه] از دست دادن سلامتی|
[ترجمه گوگل] سلامتی شکسته[ترجمه ترگمان] از دست دادن سلامتی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: tamed into submission.
• متضاد: unbroken
• مشابه: tame
• متضاد: unbroken
• مشابه: tame
- a broken horse
[ترجمه نجلا] نجم به معنی ستاره هست ولی نجمه هم همون معنی رو داره نه معنی شکسته|
[ترجمه ح] یک اسب داغون|
[ترجمه گوگل] یک اسب شکسته[ترجمه ترگمان] یک اسب شکسته
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (6) تعریف: imperfectly spoken.
• متضاد: perfect
• متضاد: perfect
- broken French
[ترجمه hasechi] فرانسوی را دست و پاشکسته حرف زدن - ماهر نبودن در زبانی|
[ترجمه گوگل] فرانسوی شکسته[ترجمه ترگمان] فرانسویان شکسته
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (7) تعریف: devastated by sorrow.
- a broken heart
[ترجمه یلدا] قلب تیکه تیکه شده|
[ترجمه ملیسا] قلب شکسته شده|
[ترجمه گوگل] یک قلب شکسته[ترجمه ترگمان] قلب شکسته
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (8) تعریف: fragmented.
• متضاد: intact, unbroken
• متضاد: intact, unbroken
- a broken family
[ترجمه گوگل] یک خانواده از هم پاشیده
[ترجمه ترگمان] یک خانواده شکسته
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] یک خانواده شکسته
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
( verb )
مشتقات: brokenly (adv.), brokenness (n.)
مشتقات: brokenly (adv.), brokenness (n.)
• : تعریف: past participle of break.