be into something 1علاقه مند بودن به چیزی
be onto something 2 کشف کردن و پی بردن به چیزی، ساختن چیزی، ارائه چیزی
get onto somebody/something 3 سر و کار داشتن با کسی یا چیزی ، صحبت با کسی، صحبت در مورد چیزی، پی بردن به کار بد کسی، انتخاب شدن
be onto something 2 کشف کردن و پی بردن به چیزی، ساختن چیزی، ارائه چیزی
get onto somebody/something 3 سر و کار داشتن با کسی یا چیزی ، صحبت با کسی، صحبت در مورد چیزی، پی بردن به کار بد کسی، انتخاب شدن
علافه مند بودن به چیزی
My mom's really into cooking
مامان من واقعا به آشپزی کردن علاقه داره
مامان من واقعا به آشپزی کردن علاقه داره
اصطلاح به معنی دوست داشتن چیزی و چیزی که باهاش حال میکنی.
مثال: I'm into listening to music
مثال: I'm into listening to music