basis

/ˈbeɪˌsɪs//ˈbeɪsɪs/

معنی: ماخذ، زمینه، پایه، اساس، بنیاد، مبنا، بنیان، مستمسک
معانی دیگر: شالوده، زیر ساخت، زیر بنا، بنلاد، مقیاس، بن پار، اصل، مایه، نظریه ی اساسی، فرایند، طرز، طور، pl اساس

بررسی کلمه

اسم ( noun )
حالات: bases
(1) تعریف: the foundation or support on which other parts depend; base.
مترادف: base, foundation, ground, support, underpinning
مشابه: bedrock, bottom, case, cornerstone, fabric, foot, footing, groundwork, hinge, occasion, pedestal, plinth, substratum, substructure

- Trust is the basis of friendship.
[ترجمه گوگل] اعتماد اساس دوستی است
[ترجمه ترگمان] اعتماد اساس دوستی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: a particular system, mode of operation, standard, or guiding principle that underlies the way something else is established, decided on, or managed.
مشابه: bedrock, cause, cornerstone, fabric, fundamental, ground, groundwork, postulate, principle, rationale, root, underpinning

- The Constitution is the basis of government in the United States.
[ترجمه گوگل] قانون اساسی اساس حکومت در ایالات متحده است
[ترجمه ترگمان] قانون اساسی اساس حکومت ایالات متحده آمریکا است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Giving positive reinforcement rather than punishment has always been the basis for handling problem behavior at our school.
[ترجمه گوگل] ارائه تقویت مثبت به جای تنبیه، همیشه مبنای رسیدگی به رفتار مشکل ساز در مدرسه ما بوده است
[ترجمه ترگمان] دادن تقویت مثبت به جای مجازات، همواره اساس رسیدگی به رفتار مشکل در مدرسه ما بوده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The employees are paid on a weekly basis.
[ترجمه دانش] حقوق کارمندان به صورت هفته وار پرداخت می شود
|
[ترجمه گوگل] حقوق کارکنان به صورت هفتگی دریافت می شود
[ترجمه ترگمان] کارکنان به صورت هفتگی پرداخت می شوند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- He's living with us on a temporary basis.
[ترجمه گوگل] او به طور موقت با ما زندگی می کند
[ترجمه ترگمان] او به طور موقت با ما زندگی می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- She was given the job on the basis of her wide experience.
[ترجمه گوگل] این کار بر اساس تجربه گسترده اش به او واگذار شد
[ترجمه ترگمان] او شغل خود را براساس تجربه wide به او واگذار کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: the principal component.
مترادف: core, essence
مشابه: base, element, essential, gist, ground, groundwork, heart, meat, pith, quintessence, root, soul

- Carbon is the basis of organic molecules.
[ترجمه گوگل] کربن اساس مولکول های آلی است
[ترجمه ترگمان] کربن پایه مولکول های آلی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. accrual basis
بر مبنای تعهدی (یا تعلق پذیری)

2. the basis of tolerance is the knowledge that there might be truth in opponents' ideas too
اساس مدارا این وقوف است که ممکن است عقاید مخالفان هم حاوی حقیقت باشد.

3. on the basis of conjecture
برمبنای حدس

4. on the basis of the incriminating evidence found in his room, he was arrested last night
بر مبنای مدارک دال بر گناهکاری او که در اطاقش پیدا شد،دیشب او را بازداشت کردند.

5. the christian basis of western civilization
اساس و مایه ی مسیحی تمدن غربی

6. on the basis of
برپایه ی،براساس،برمبنای

7. descrimination on the basis of gender is not fair
تبعیض به خاطر مرد یا زن بودن منصفانه نیست.

8. discrimination on the basis of race or nationality or creed
تبعیض بر پایه ی نژاد یا ملیت یا کیش

9. discrimination on the basis of race or religion or gender is against the law
تبعیض بر مبنای نژاد یا مذهب یا جنسیت خلاف قانون است.

10. dreams were the basis on which he constructed his life
خواب و خیال شالوده ای بود که زندگی خود را بر آن بناکرد.

11. on a friendly basis
به طریقی دوستانه،بادوستی

12. on a weekly basis
به طور هفتگی

13. on a part-time basis
(به طور) پاره وقت

14. on a voluntary basis
داوطلبانه

15. atoms form the fundamental basis of matter
اتم بنیاد اساسی ماده است.

16. to discriminate on the basis of race, religion, or gender
برپایه ی نژاد یا مذهب یا جنسیت تبعیض قائل شدن

17. a rash generalization on the basis of inadequate data
حکم کلی و شتابزده بر مبنای داده های ناکافی

18. books assorted solely on the basis of size
کتاب هایی که صرفا از نظر اندازه دسته بندی شده بودند

19. the rules grew up on the basis of usage
این قواعد بر پایه ی سنت ایجاد شد.

20. they are paid on an hourly basis
به آنان به طور ساعتی مزد می دهند.

21. to build a case on the basis of scattered evidence
ادعایی را بر مبنای شواهد و مدارک پراکنده تدوین کردن

22. he wrote the itinerary on a daily basis
او سفرنامه را روزانه می نوشت.

23. it is illegal to discriminate on the basis of color
تبعیض برمبنای رنگ پوست غیر قانونی است.

24. reason rather than emotion forms the main basis of his marriage
شالوده ی اصلی زناشویی او بر عقل استوار است نه بر احساسات.

25. the committee meets on an ad hoc basis
شورا بر حسب نیاز تشکیل جلسه می دهد.

26. to settle the government on a parliamentary basis
دولت را بر پایه ی پارلمانی سامان دادن

27. we pay wages on a per diem basis
ما بطور روزانه مزد می دهیم.

28. students should not be evaluated solely on the basis of written examinations
دانشجویان را نباید فقط بر مبنای آزمون های نوشتاری سنجید.

29. Sugar and its byproduct are the basis of the island's economy.
[ترجمه گوگل]شکر و محصول جانبی آن اساس اقتصاد جزیره است
[ترجمه ترگمان]شکر و محصول جانبی آن اساس اقتصاد جزیره است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

30. She was chosen for the job on the basis of her qualifications and ideas.
[ترجمه گوگل]او بر اساس صلاحیت ها و ایده هایش برای این شغل انتخاب شد
[ترجمه ترگمان]او برای این کار براساس مهارت ها و ایده های خود انتخاب شده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

ماخذ (اسم)
alloy, basis, source, datum, origin

زمینه (اسم)
base, ground, tendency, design, basis, setting, root, background, terrain, context, conspectus, theme, sketch, groundwork, outline

پایه (اسم)
base, stand, stock, measure, leg, ground, pile, status, prop, mark, degree, grade, basis, stalk, root, stage, mount, rank, stratum, buttress, stanchion, foundation, bedrock, radix, fulcrum, headstock, outrigger, cantilever, sill, column, pillar, phase, footpath, fundament, groundsel, groundwork, mounting, pediment, principium, thallus

اساس (اسم)
base, ground, basis, root, nucleus, element, foundation, cornerstone, bedrock, fabric, grass roots, fundament, groundsel, groundwork

بنیاد (اسم)
base, basis, root, institute, foundation, cornerstone, substratum, fundament

مبنا (اسم)
base, basis, foundation, radix

بنیان (اسم)
valence, valency, basis, root, radical, foundation, radicle, warp and woof

مستمسک (اسم)
ground, pretext, basis

تخصصی

[حسابداری] مبنا
[ریاضیات] پایه
[آمار] پایه

انگلیسی به انگلیسی

• foundation, base
the basis of something is the central and most important part of it, from which it can be further developed.
the basis for something is the thing that provides a reason for it.
if something happens or is done on a particular basis, it happens or is done in that way or using that method.
see also bases.

پیشنهاد کاربران

neural basis ریشه عصبی
way or method of doing something
پایه، اساس
مثال: The company's decisions are made on the basis of market research.
تصمیمات شرکت بر اساس تحقیقات بازار گرفته می شود.
گیرنده
basis
( rather formal )
:the reason why people take a particular action
. e. g
👈?On what basis will this decision be made
basis ( ریاضی )
واژه مصوب: پایه 3
تعریف: مجموعه ای از بُردارهای مستقل در یک فضای بُرداری که هر بُردار فضا ترکیبی خطی از اعضای آن مجموعه است
ریشه
رکن رکین
On a regular/ daily/ weekly etc basis :
هر روز/هر هفته و . . . .
Every day/week etc

به صورت
به صورت منظم/دائمی/پاره وقت/موقت و. . .
بازه ( زمانی )
در بازه زمانی روزانه/هر روز/هفتگی و. . .
در حقوق به معنی:مبنای
اساس و شالوده
شیوه
انحراف معیار
به طور منظم و مرتب مثلا هفتگی یا سالانه و. . . کاری را انجام دادن. مثل چکاپ سالانه
on the basis of
برپایه ی، براساس، برمبنای
the chief support
پایه - اساس
ضوابط - منبع - عنصر - جوهره - واقعیت - نظریه - آغاز - توجیه - دلیل - موضوع - فرضیه - هدف - ریشه - معیار - ماهیت
شیوه رایج انجام یک کار ، پروسه ، فرایند
پایه
بستر
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢١)

بپرس