صفت ( adjective )
• (1) تعریف: unproductive; nonproducing.
• مترادف: infertile, sterile, unfruitful, unproductive
• متضاد: fertile, fruitful, lush, productive
• مشابه: desert, desolate, fruitless, poor, useless, waste, worthless
• مترادف: infertile, sterile, unfruitful, unproductive
• متضاد: fertile, fruitful, lush, productive
• مشابه: desert, desolate, fruitless, poor, useless, waste, worthless
- No crops can grow in this barren desert.
[ترجمه شان] در این بیابان برهوت ( بی آب و علف ) ، هیچ محصولی نمی تواند رشد کند.|
[ترجمه گوگل] هیچ محصولی نمی تواند در این بیابان برهوت رشد کند[ترجمه ترگمان] هیچ محصولی نمی تواند در این بیابان بی آب و علف رشد کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The land he purchased turned out to be barren, and the family was forced to return east.
[ترجمه گوگل] زمینی که او خریداری کرد معلوم شد که بایر بود و خانواده مجبور به بازگشت به شرق شدند
[ترجمه ترگمان] زمین هایی که او خریده بود عقیم و خشک شده بود و خانواده مجبور به بازگشت به شرق شده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] زمین هایی که او خریده بود عقیم و خشک شده بود و خانواده مجبور به بازگشت به شرق شده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: lacking or bereft (usu. fol. by "of").
• مترادف: destitute, devoid, lacking, wanting
• مشابه: arid, deficient, lean, poor, sterile, void
• مترادف: destitute, devoid, lacking, wanting
• مشابه: arid, deficient, lean, poor, sterile, void
- This is a novel barren of imagination.
[ترجمه گوگل] این یک رمان عاری از تخیل است
[ترجمه ترگمان] این یک barren از تخیل است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] این یک barren از تخیل است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: incapable of conceiving and bearing young; sterile.
• مترادف: infertile, sterile
• متضاد: fecund, fertile, productive, prolific
• مشابه: impotent
• مترادف: infertile, sterile
• متضاد: fecund, fertile, productive, prolific
• مشابه: impotent
- Believing the queen was barren, the king took another wife.
[ترجمه شان] چون پادشاه، باور کرده بود ملکه نازا ( سترون ) است، زن دیگری گرفت.|
[ترجمه گوگل] پادشاه با اعتقاد به عقیم بودن ملکه، زن دیگری گرفت[ترجمه ترگمان] شاه اعتقاد داشت که ملکه بی was، شاه زن دیگری گرفت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: dull; uninteresting.
• مترادف: boring, dull, insipid, jejune, uninteresting, vapid
• مشابه: arid, dreary, dry, flat, lean, prosaic, stale, sterile, tame, unimaginative, uninspiring
• مترادف: boring, dull, insipid, jejune, uninteresting, vapid
• مشابه: arid, dreary, dry, flat, lean, prosaic, stale, sterile, tame, unimaginative, uninspiring
- He is unfortunately possessed of a barren personality.
[ترجمه شان] متاسفانه او دارای شخصیت ملال آوری است.|
[ترجمه گوگل] او متأسفانه دارای شخصیتی عقیم است[ترجمه ترگمان] بدبختانه او دارای یک شخصیت عریان است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
مشتقات: barrenly (adv.), barrenness (n.)
مشتقات: barrenly (adv.), barrenness (n.)
• : تعریف: (usu. pl.) flat or slightly sloping area of infertile soil and scrubby vegetation.
• مشابه: badlands, flats, moor
• مشابه: badlands, flats, moor