اسم ( noun )
• (1) تعریف: a piece of paper on which a voter enters his or her vote.
- When you've finished marking the ballot, place it in that box.
[ترجمه گوگل] وقتی علامت گذاری روی برگه رای تمام شد، آن را در آن جعبه قرار دهید
[ترجمه ترگمان] زمانی که برگه رای را علامت گذاری کردید، آن را در آن صندوق قرار دهید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] زمانی که برگه رای را علامت گذاری کردید، آن را در آن صندوق قرار دهید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: the process of voting, esp. by secret ballots.
• مترادف: election, poll, vote
• مشابه: plebiscite, polling, referendum, show of hands
• مترادف: election, poll, vote
• مشابه: plebiscite, polling, referendum, show of hands
- The issue will be decided by ballot.
[ترجمه گوگل] این موضوع با رای گیری تصمیم گیری خواهد شد
[ترجمه ترگمان] این مساله با رای تعیین خواهد شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] این مساله با رای تعیین خواهد شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: a list of candidates for office or issues to be voted on.
• مشابه: slate, ticket
• مشابه: slate, ticket
- She won enough support to get her name on the ballot.
[ترجمه گوگل] او از حمایت کافی برخوردار شد تا نام خود را در برگه رای بیاورد
[ترجمه ترگمان] او به اندازه کافی حمایت خود را به دست آورد تا نام خود را در انتخابات کسب کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او به اندازه کافی حمایت خود را به دست آورد تا نام خود را در انتخابات کسب کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: the total number of votes cast in an election or in a round of votes.
• مترادف: round, vote
• مشابه: poll
• مترادف: round, vote
• مشابه: poll
- He finally won on the fourth ballot.
[ترجمه گوگل] او در نهایت در رای چهارم پیروز شد
[ترجمه ترگمان] او در نهایت در رای گیری چهارم پیروز شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او در نهایت در رای گیری چهارم پیروز شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: ballots, balloting, balloted
حالات: ballots, balloting, balloted
• : تعریف: to vote by using ballots.
• مترادف: elect, vote
• مشابه: choose, decide, pick, poll
• مترادف: elect, vote
• مشابه: choose, decide, pick, poll
- They balloted to choose the new town council head.
[ترجمه گوگل] آنها برای انتخاب رئیس جدید شورای شهر رای دادند
[ترجمه ترگمان] آن ها سعی کردند سر شورای شهر جدید را انتخاب کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] آن ها سعی کردند سر شورای شهر جدید را انتخاب کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
مشتقات: balloter (n.)
مشتقات: balloter (n.)
• : تعریف: to elicit a decision from (voters) by ballot.
• مترادف: poll
• مشابه: elicit, survey
• مترادف: poll
• مشابه: elicit, survey
- The union leaders balloted the membership on whether to strike.
[ترجمه گوگل] رهبران اتحادیه در مورد اعتصاب به اعضا رای دادند
[ترجمه ترگمان] رهبران اتحادیه ها در مورد عضویت در این اتحادیه بحث و تبادل نظر کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] رهبران اتحادیه ها در مورد عضویت در این اتحادیه بحث و تبادل نظر کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید