balance

/ˈbæləns//ˈbæləns/

معنی: میزان، تعادل، توازن، ترازو، تراز، موازنه، تتمه حساب، متعادل کردن، موازنه کردن، برابر کردن
معانی دیگر: ترازو (به ویژه اگر دو کفه ی آویزان داشته باشد)، همسنجگر، ترازگر، ترازمندی، هم ارزی، اراده و توان تصمیم گیری، توازن (فکری یا جسمی)، هموزنی، همسنگی، هم تراز کردن، هم سنگ کردن، هم وزن کردن یا بودن، متعادل کردن یا شدن، وزنه ی متقابل، پارسنگ، وزنه ی تعادل، (نیرو یا وزن) برابرساز، هم سنگ ساز، (حسابداری) موازنه، موجودی، مانده، تتمه، بقیه، (حسابداری) موازنه کردن، تسویه حساب کردن، تراز کردن، بالانس زدن، تعادل خود را حفظ کردن، (نقاشی و طراحی و تصنیف و غیره) هماهنگی، به هم خوردن و تناسب، جور بودن، هماهنگ کردن، پارسنگ کردن، خنثی کردن (وزن یا نیرو)، ترازمند کردن، نقطه ی تعادل، مرکز هم وزنی (balance point هم می گویند)، ترازجای، وزن کردن، در ترازو سنجیدن، مقایسه کردن، سنجیدن، (b بزرگ ـ نجوم) برج میزان (که بین برج های سنبله و عقرب قرار دارد)، روی دست ها ایستادن (بیشتر می گویند: handstand)

بررسی کلمه

اسم ( noun )
عبارات: hang in the balance, keep one's balance, lose one's balance
(1) تعریف: a state in which opposing forces are equal.
مترادف: equilibrium, equipoise, parity
متضاد: imbalance
مشابه: equivalence, equivalency, poise, symmetry

- It's a challenge to keep the demands of work and the demands of family in balance.
[ترجمه گوگل] حفظ تعادل بین خواسته های کار و خانواده یک چالش است
[ترجمه ترگمان] این چالشی است که خواسته های کار و خواسته های خانواده را حفظ می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: physical or mental stability, or the capacity to reach stability when required.
مترادف: composure, equanimity, equilibrium, steadiness
متضاد: instability
مشابه: aplomb, poise, prudence, rationality, reason, sanity, self-control, stability

- The skier's balance was off in that last move, and it caused her to slide.
[ترجمه گوگل] تعادل اسکی باز در آخرین حرکت از بین رفت و باعث سر خوردن او شد
[ترجمه ترگمان] تعادل اسکی باز در آخرین حرکت از بین رفت و باعث شد که او روی زمین بلغزد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- It's been hard for him to regain his balance since the death of his wife.
[ترجمه گوگل] پس از مرگ همسرش، بازیابی تعادل برای او سخت بوده است
[ترجمه ترگمان] برای او سخت بوده که از زمان مرگ همسرش تعادلش را بدست بیاورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Good balance is a requirement for figure skating.
[ترجمه گوگل] تعادل خوب لازمه اسکیت بازی است
[ترجمه ترگمان] تعادل خوب، نیاز به اسکیت نمایشی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: a device for weighing; scales.
مترادف: scales
مشابه: measure, scale, steelyard

(4) تعریف: that which remains or is left over.
مترادف: remainder, residue, residuum
مشابه: credit, excess, remnant, rest, surplus

- What is the balance in our checking account right now?
[ترجمه ستاره] موجودی حساب بانکی شما در حال حاضر چقدر است؟
|
[ترجمه گوگل] موجودی حساب جاری ما در حال حاضر چقدر است؟
[ترجمه ترگمان] در حال حاضر چه تعادلی داره؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I finally paid off the balance on our credit cards.
[ترجمه گوگل] بالاخره موجودی کارت های اعتباریمان را پرداخت کردم
[ترجمه ترگمان] من بالاخره the رو پرداخت کردم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: balances, balancing, balanced
(1) تعریف: to bring into or hold in a state of equilibrium.
مترادف: equilibrate, poise, stabilize
متضاد: unbalance
مشابه: align, arrange, coordinate, equalize, harmonize, level, proportion, steady

- The clown balanced several plates on his head while riding a unicycle.
[ترجمه گوگل] دلقک در حالی که سوار بر تک چرخ بود چندین صفحه را روی سرش متعادل کرد
[ترجمه ترگمان] دلقک که چندین بشقاب روی سرش نصب کرده بود در حالی که سوار یک چرخه بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The acrobat appeared to be about to fall off the wire, but she easily balanced herself.
[ترجمه گوگل] به نظر می رسید که آکروبات می خواست از سیم بیفتد، اما او به راحتی خودش را متعادل کرد
[ترجمه ترگمان] آکروبات باز هم در شرف فرو افتادن روی سیم بود، اما به آسانی تعادل خود را حفظ کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to weigh mentally by comparing.
مترادف: weigh
مشابه: appraise, assess, compare, deliberate, estimate, evaluate, ponder, rate

- She balanced the pros and cons in her mind.
[ترجمه گوگل] او مزایا و معایب را در ذهن خود متعادل می کرد
[ترجمه ترگمان] او مزایا و معایب را در ذهنش تنظیم کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to calculate the difference between the credits and debits of (an account).
مشابه: add up, calculate, compute, figure, reconcile, sum up, tally, total

- This chart makes it easy to balance your checking account.
[ترجمه گوگل] این نمودار تعادل حساب جاری خود را آسان می کند
[ترجمه ترگمان] این چارت به راحتی حساب چک کردن شما را متعادل می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
• : تعریف: to be in or come into a state of balance.
مترادف: equilibrate
مشابه: adapt, adjust, agree, correspond, countervail, match, neutralize, poise, settle, stabilize, steady, tally

- The acrobats balanced on each other's shoulders.
[ترجمه گوگل] آکروبات ها روی شانه های یکدیگر تعادل داشتند
[ترجمه ترگمان] acrobats روی شانه های یکدیگر قرار گرفته بودند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. balance brought forward
نقل تراز از صفحه ی قبل

2. balance carried forward
نقل تراز به صفحه ی بعد

3. balance due
جمع حساب بدهکار تراز،بدهی

4. balance in hand
موجودی

5. balance of payments
تراز (موازنه ی) پرداخت ها

6. balance of powers
توازن قدرت(ها)

7. balance out
مساوی بودن،یکدیگر را خنثی کردن،سر به سر شدن

8. the balance of the week
بقیه ی هفته

9. the balance ot the loan
تتمه ی وام

10. to balance on one hand
روی یک دست بالانس زدن

11. to balance the books of a company
دفاتر یک شرکت را موازنه کردن

12. credit balance
(حسابداری) مانده بستانکار

13. off balance
نامتوازن،نااستوار

14. on balance
با در نظر گرفتن همه ی جوانب،به هر حال

15. a delicate balance of powers
موازنه ی دقیق نیروها

16. a just balance of colors
توازن صحیح رنگ ها

17. he can balance a shovel on his finger
او می تواند بیل را روی انگشت خود (به حالت متعادل) نگهدارد.

18. hold the balance of power
در موقعیت شاهین ترازو بودن،موازنه ی قوا را در اختیار داشتن،موازنه ی (تعادل) قدرت را حفظ کردن

19. in the balance
معلق،در شرف تعیین،بحرانی

20. strike a balance
توازن برقرار کردن

21. akbar kept his balance on the tightrope
اکبر تعادل خود را بر روی طناب کشیده حفظ کرد.

22. disease alters the balance of the human machine
بیماری توازن ماشین بدن انسان را برهم می زند.

23. i had to balance the need for education against the money it cost
مجبور بودم نیاز به تحصیل را با هزینه آن مقایسه کنم.

24. to lose one's balance
تعادل خود را از دست دادن (فکری یا جسمی)

25. to strike a balance
توازن برقرار کردن

26. to throw off balance
دستخوش عدم توازن کردن

27. to upset the balance of power between germany and france
توازن قوا میان آلمان و فرانسه را به هم زدن

28. what is the balance of my account?
مانده ی حساب من چیست ؟

29. to redress the balance (or scales)
عدالت برقرار کردن،حق را به حق دار رساندن

30. how much is the balance of my account?
موجودی حساب من چقدر است ؟

31. the arm of a balance
بازوی ترازو

32. you will receive the balance in cash
بقیه (یا مانده) را نقدا دریافت خواهی کرد.

33. german dynamism was threatening the balance of power in europe
نیروی پویای آلمان ها توازن قدرت در اروپا را مورد تهدید قرار داده بود.

34. in order to maintain the balance of power
برای حفظ برابری نیروها

35. his commentary was given as a balance to the publicity against the president
تفسیر او را به عنوان پارسنگ در مقابل تبلیغات مخالف رئیس جمهور ارائه دادند.

36. the boxer kept his opponent off balance for the last two rounds
در دو راند آخر،مشت زن تعادل حریف خود را مختل کرد.

37. the symbol of justice holds a balance in one hand and a sword in the other
نماد عدالت در یک دست ترازو و در دست دیگر شمشیر دارد.

38. one of the legs upholding the international balance of power
یکی از ارکانی که توازن قوای بین المللی را حفظ می کند

39. the destiny of our nation is in the balance
سرنوشت کشورمان بسته به آن است.

40. in the morning when night and day are in a balance
بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار

مترادف ها

میزان (اسم)
measure, rate, adjustment, bulk, criterion, level, amount, size, mete, balance, quantum, equilibrium, equipoise, dimension, scales

تعادل (اسم)
balance, parity, par, equilibrium, equivalence, equivalency, equipoise, stasis

توازن (اسم)
harmony, balance, parity, poise, equipoise

ترازو (اسم)
scale, balance

تراز (اسم)
slight, level, balance, surface, flush, surface plate

موازنه (اسم)
balance, equilibrium, counterbalance

تتمه حساب (اسم)
balance

متعادل کردن (فعل)
balance, offset, equilibrate

موازنه کردن (فعل)
balance, counterbalance, equilibrate, equiponderate

برابر کردن (فعل)
contrast, balance, compare, equate, level out, parallel, peer

تخصصی

[حسابداری] مانده _ تراز
[سینما] توازن - تعادل
[عمران و معماری] ترازو - ترازش - تراز - تعادل - میزان - میزان کردن
[کامپیوتر] تعادل .
[مهندسی گاز] تعادل، متعادل کردن، موازنه کردن
[نساجی] ترازو - موازنه - توازن - تعادل - متعادل سازی - میزان
[ریاضیات] موازنه، توازن، تراز، مانده، تعادل، ترازو، مانده حساب، تتمه، باقیمانده، ترازش، متعادل کردن
[آمار] تعادل
[آب و خاک] توازن، بیلان، تعادل

انگلیسی به انگلیسی

• leveling; equal distribution of weight; stability; statement; scales; rest, remainder
make even weight, make equal; be made of even weight, be made equal
if someone or something balances or is balanced, they are steady and do not fall over.
balance is the stability that someone or something has when they are standing or sitting on something.
balance is a situation in which all the different things involved are equal or correct in size, strength, or importance.
if you balance one thing with another or if several things balance each other, each of the things has the same weight, strength, or importance.
in a game or contest, if the balance swings in your favour, you start winning.
if you balance a financial matter or if finances balance, the amount of money that is spent is not greater than the amount that is received.
the balance in a bank account is the amount of money in it.
see also balanced.
if you are off balance, you are in an unsteady position and about to fall.
if something is in the balance, it is uncertain whether it will happen or continue.
you can say on balance to indicate that you are stating your opinion only after you have considered all the relevant facts or arguments.

پیشنهاد کاربران

تعادل، تراز
مثال: You need to find a balance between work and leisure.
شما باید تعادلی بین کار و تفریح پیدا کنید.
*آموزش زبانهای انگلیسی، ترکی استانبولی و اسپانیایی
تعادل.
Try to keep balance in your life
در شعر و ترانه: تراز
مانده ( بدهی )
خود کلمه balance به تنهایی معنی تعادل و توازن میده. ولی اصطلاح in the balance دقیقا معنای عکس داره. یعنی روی هوا بودن و یک وضعیت نامعلوم داشتن.
مثال:
. The world's in the balance
balance: بالانسف تعادل
balance sth with sth
چیزی را با اعمال چیزی متعادل کردن، اهمیت دادن به دو چیز برای متعادل کردن
منطقی
a balance and real
purpose
هدف واقعی و منطقی
یکی از وظائف مهم ماه: بالانس کردن ( تعادل ) مدار وچرخش زمین دور خودش وخورشید است.
مانند بالانس کردن چرخ خودرو با قلع چند گرامی.
🔍 دوستان مشتقات ( derivatives ) این کلمه اینها هستند:
✅ فعل ( verb ) : balance
✅️ اسم ( noun ) : balance
✅️ صفت ( adjective ) : balanced
✅️ قید ( adverb ) : _
موجودی، مانده، باقی مانده، مابقی، بقیه
باقیمانده حساب
تنظیم کردن
balance ( شیمی )
واژه مصوب: ترازو
تعریف: دستگاهی برای اندازه‏گیری جرم یا وزن
همترازیدن = to balance
balance ( noun ) = موجودی، مانده، باقی مانده حساب، تتمه حساب، تراز، تعادل، توازن، بالانس
to check your bank balance = موجودی حساب ( بانکی ) خود را چک کردن
mental balance = تعادل روانی
examples :
...
[مشاهده متن کامل]

1 - The balance of $500 must be paid within 90 days.
باقی مانده حساب به مبلغ 500 دلار باید ظرف 90 روز پرداخت شود.
2 - I lost my balance and fell off the bike.
تعادل خود را از دست دادم و از دوچرخه افتادم.
3 - the museum contain a pleasant balance of paintings from the eighteenth and nineteenth centuries.
این موزه توازن مطلوبی از نقاشی های قرن هجدهم و نوزدهم را شامل می شود.
balance ( verb ) = متعادل کردن، تعادل برقرار کردن، تراز کردن، بالانس کردن
examples:
1 - I struggle to balance work and family commitments.
من تلاش می کنم تا تعادل بین کار و تعهدات خانوادگی را حفظ کنم.
2 - she balanced the book on her head.
او کتاب را روی سرش تراز کرد.

حفظ کردن تعادل
میزان، تعادل، توازن، ترازو، تراز، موازنه، تتمه حساب، متعادل کردن، موازنه کردن، برابر کردن
ترازو ( به ویژه اگر دو کفه ی آویزان داشته باشد ) ، همسنجگر، ترازگر، ترازمندی، هم ارزی، اراده و توان تصمیم گیری، توازن ( فکری یا جسمی ) ، هموزنی، همسنگی، هم تراز کردن، هم سنگ کردن، هم وزن کردن یا بودن، متعادل کردن یا شدن، وزنه ی متقابل، پارسنگ، وزنه ی تعادل، ( نیرو یا وزن ) برابرساز، هم سنگ ساز، ( حسابداری ) موازنه، موجودی، مانده، تتمه، بقیه، ( حسابداری ) موازنه کردن، تسویه حساب کردن، تراز کردن، بالانس زدن، تعادل خود را حفظ کردن، ( نقاشی و طراحی و تصنیف و غیره ) هماهنگی، به هم خوردن و تناسب، جور بودن، هماهنگ کردن، پارسنگ کردن، خنثی کردن ( وزن یا نیرو ) ، ترازمند کردن، نقطه ی تعادل، مرکز هم وزنی ( balance point هم می گویند ) ، ترازجای، وزن کردن، در ترازو سنجیدن، مقایسه کردن، سنجیدن، ( b بزرگ ـ نجوم ) برج میزان ( که بین برج های سنبله و عقرب قرار دارد ) ، روی دست ها ایستادن ( بیشتر می گویند: handstand )
...
[مشاهده متن کامل]

مانده
Debit balance
مانده بدهی
اصلاح کردن، بهبود بخشیدن
باقیماندن
I'm balance: متعادلم، میزونم
در جمله:
hang in the balance
به معنی ( نامعلوم و بحرانی ) است

تعادل ، توازن ، متعادل کردن 💐💐💐
try to keep a balance between work and family
سعی کن بین کار و خانواده تعادلی نگه داری
هنر 92 ، ریاضی 89
باقیمانده تفریق دو عدد

موجودی حساب بانکی
ما به التفاوت
ادامه، بقیه
the balance of this chapter will present some of the findings of the survey
the balance of the afternoon
سنجیدن
تراز
موازنه
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٣١)

بپرس