bony

/ˈboʊni//ˈbəʊni/

معنی: استخوانی، استخوان دار
معانی دیگر: پر استخوان، استخوان مانند، استخوان سان، دارای استخوان های درشت و بیرون زده

بررسی کلمه

صفت ( adjective )
حالات: bonier, boniest
مشتقات: boniness (n.)
(1) تعریف: pertaining to or resembling a bone.

(2) تعریف: having an internal skeletal system partly or wholly made up of bone.

(3) تعریف: full of bones.

- bony fish that is difficult to eat
[ترجمه گوگل] ماهی استخوانی که خوردن آن سخت است
[ترجمه ترگمان] ماهی استخوانی که خوردن دشوار است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: having protruding or visible bones; gaunt.
متضاد: plump
مشابه: angular, gaunt, scrawny

جمله های نمونه

1. a bony structure covers its legs
پاهای آن (جانور) از یک ساختار استخوانی پوشیده شده است.

2. the bony hands of the old carpenter
دست های استخوانی نجار پیر

3. some fish are bony
برخی ماهی ها خیلی استخوان دارند.

4. That steak is bony and difficult to eat.
[ترجمه گوگل]آن استیک استخوانی است و خوردن آن سخت است
[ترجمه ترگمان]این استیک استخوانی است و برای خوردن دشوار است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

5. Antlers are the bony outgrowths on the heads of deer.
[ترجمه گوگل]شاخ ها زایده های استخوانی روی سر آهوها هستند
[ترجمه ترگمان]antlers، the استخوانی در سر گوزن ها هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

6. She suddenly held up a small, bony finger and pointed across the room.
[ترجمه گوگل]او ناگهان یک انگشت کوچک و استخوانی را بالا گرفت و به اتاق اشاره کرد
[ترجمه ترگمان]ناگهان یک انگشت کوچک و استخوانی را در اتاق گرفت و به آن طرف اتاق اشاره کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

7. She had a bony intelligent face.
[ترجمه گوگل]او چهره ای باهوش استخوانی داشت
[ترجمه ترگمان]صورت استخوانی استخوانی داشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

8. He eats so little that he is bony.
[ترجمه Asal] او کم غذا می خورد که استخوانی است.
|
[ترجمه عسل] او خیلی کم غذا می خورد که استخوانی است
|
[ترجمه گوگل]آنقدر کم غذا می خورد که استخوانی می شود
[ترجمه ترگمان]آنقدر غذا می خورد که استخوانی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. He poked a long bony finger in Billy's chest.
[ترجمه گوگل]انگشت استخوانی بلندی را در سینه بیلی فرو کرد
[ترجمه ترگمان]او انگشت بزرگی را در سینه بیلی فرو کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. Thick bony plates protected the dinosaur against attack.
[ترجمه گوگل]صفحات استخوانی ضخیم از دایناسور در برابر حمله محافظت می کرد
[ترجمه ترگمان]ورقه های ضخیم و استخوانی از دایناسور در برابر حمله محافظت می کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. A bony elbow poked through a hole in his sweater.
[ترجمه گوگل]یک آرنج استخوانی از سوراخ ژاکتش عبور کرد
[ترجمه ترگمان]یک آرنج استخوانی با یک سوراخ در زیر پلیور او را سوراخ کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. Now that she was older, Jean's bony fingers and wrists were too small for her jewelry.
[ترجمه گوگل]حالا که بزرگتر شده بود، انگشتان و مچ های استخوانی ژان برای جواهراتش خیلی کوچک بود
[ترجمه ترگمان]حالا که او بزرگ تر شده بود، انگشتان استخوانی و مچ های استخوانی بیش از اندازه برای جواهراتش کوچک بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. Unlike sharks, bony fish as a rule have a marked tendency to be flattened in a vertical direction.
[ترجمه گوگل]برخلاف کوسه ها، ماهی های استخوانی معمولاً تمایل زیادی به صاف شدن در جهت عمودی دارند
[ترجمه ترگمان]برخلاف کوسه ها، ماهی استخوانی به عنوان یک قاعده گرایش مشخصی به مسطح شدن در جهت عمودی دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. His face was very bony, cadaverous.
[ترجمه گوگل]صورتش بسیار استخوانی و جسد بود
[ترجمه ترگمان]صورتش استخوانی و استخوانی بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

استخوانی (صفت)
bony, osseous, osteoid

استخوان دار (صفت)
bony

تخصصی

[دندانپزشکی] استخوانی، پر استخوان

انگلیسی به انگلیسی

• osseous, sclerous; thin, gaunt
if you say that someone is bony, you think they are very thin.

پیشنهاد کاربران

صفتی که معنی زیبایی و جذابی ( بالاخص برای دختران ) را هم میدهد
لاغر مُردنی، استخونی، پوست و استخون
( جنس ) استخوانی

بپرس