اسم ( noun )
عبارات: on the average
عبارات: on the average
• (1) تعریف: a usual amount or kind; that which is not extreme or extraordinary.
• مترادف: norm, standard
• مشابه: normal, par, rule, usual
• مترادف: norm, standard
• مشابه: normal, par, rule, usual
• (2) تعریف: the arithmetic mean gained by adding two or more quantities and then dividing by the total number of quantities.
• مترادف: arithmetic mean, mean
• مترادف: arithmetic mean, mean
- The average of four and six and two is four.
[ترجمه ..] میانگین چهار و شش و دو ، چهار است|
[ترجمه گوگل] میانگین چهار و شش و دو چهار است[ترجمه ترگمان] میانگین چهار و شش و دو برابر چهار است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: any of several other arithmetic products, such as a median or a batting average.
• مترادف: mean
• مشابه: figures, median, statistics, totals
• مترادف: mean
• مشابه: figures, median, statistics, totals
صفت ( adjective )
• (1) تعریف: usual or typical; not extreme.
• مترادف: normal, typical
• متضاد: exceptional, extreme
• مشابه: common, garden-variety, middling, moderate, ordinary, par, passable, run-of-the-mill, standard, temperate, usual
• مترادف: normal, typical
• متضاد: exceptional, extreme
• مشابه: common, garden-variety, middling, moderate, ordinary, par, passable, run-of-the-mill, standard, temperate, usual
• (2) تعریف: obtained by determining the arithmetic mean, in which the sum of the quantities is divided by the total number of quantities.
• مترادف: mean
• مترادف: mean
- the average daily rainfall
[ترجمه Sh-I-Ebrahimi] حد وسط بارندگی روزانه|
[ترجمه گوگل] میانگین بارندگی روزانه[ترجمه ترگمان] متوسط بارندگی روزانه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: not particularly good or bad.
• متضاد: abysmal, awful, dreadful, excellent, exceptional, outstanding, superior
• مشابه: acceptable, fair, middling, passable, so-so
• متضاد: abysmal, awful, dreadful, excellent, exceptional, outstanding, superior
• مشابه: acceptable, fair, middling, passable, so-so
- As a cook, my mother was average.
[ترجمه Sh-i-ebrahimi] به عنوان یک آشپز مادرم معمولی و متوسط بود.|
[ترجمه گوگل] به عنوان آشپز، مادرم متوسط بود[ترجمه ترگمان] به عنوان آشپز، مادرم متوسط بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: averages, averaging, averaged
حالات: averages, averaging, averaged
• (1) تعریف: to find the arithmetic mean of (a set of quantities).
• (2) تعریف: to achieve as a typical amount.
• مشابه: achieve, total
• مشابه: achieve, total
- He averaged six miles a day when running.
[ترجمه گوگل] او هنگام دویدن به طور میانگین شش مایل در روز حرکت می کرد
[ترجمه ترگمان] او به طور متوسط ۶ مایل در روز در هنگام دویدن بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او به طور متوسط ۶ مایل در روز در هنگام دویدن بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- He averaged ten dollars a day in tips.
[ترجمه گوگل] او به طور متوسط روزانه ده دلار انعام می گرفت
[ترجمه ترگمان] او به طور متوسط ده دلار در روز انعام داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او به طور متوسط ده دلار در روز انعام داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
عبارات: average out
عبارات: average out
• : تعریف: to be or achieve an average.