صفت ( adjective )
• (1) تعریف: having or seeming to have a mixed-up or confused mind; muddled.
- I've become so addlebrained these days that I'm calling even my friends by the wrong names.
[ترجمه گوگل] این روزها به قدری هشیار شده ام که حتی دوستانم را با نام های اشتباه صدا می کنم
[ترجمه ترگمان] این روزها به این نتیجه رسیده ام که حتی دوستانم را به اسم اشتباه صدا می زنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] این روزها به این نتیجه رسیده ام که حتی دوستانم را به اسم اشتباه صدا می زنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: being or seeming to be the product of a confused mind; foolish.
- Whose addlebrained idea was it to plant sunflowers so that they're blocking all the other flowers?
[ترجمه گوگل] کاشت گل آفتابگردان به گونه ای که آنها جلوی همه گل های دیگر را بگیرند، ایده ی آدل مغز کی بود؟
[ترجمه ترگمان] این فکر احمقانه که به این عقیده بود این بود که گل های آفتابگردان را plant تا همه گل های دیگر را ببندند؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] این فکر احمقانه که به این عقیده بود این بود که گل های آفتابگردان را plant تا همه گل های دیگر را ببندند؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید