فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: addles, addling, addled
حالات: addles, addling, addled
• (1) تعریف: to cause to become confused or muddled.
• متضاد: refresh
• مشابه: befuddle, confuse, fluster, fog, muddle
• متضاد: refresh
• مشابه: befuddle, confuse, fluster, fog, muddle
- The extreme heat addled his brain.
[ترجمه گوگل] گرمای شدید مغزش را پر کرد
[ترجمه ترگمان] گرمای شدید مغزش را زایل کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] گرمای شدید مغزش را زایل کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to cause to spoil or rot, as eggs.
فعل ناگذر ( intransitive verb )
• (1) تعریف: to become confused or muddled.
• (2) تعریف: to become spoiled or rotten.
• مشابه: putrefy
• مشابه: putrefy