اسم ( noun )
• (1) تعریف: one who depends on or craves a habit-forming substance, such as a drug.
• مترادف: user
• مشابه: alcoholic, drug addict, drunk, drunkard, fiend, head, hound, junkie, slave, wino
• مترادف: user
• مشابه: alcoholic, drug addict, drunk, drunkard, fiend, head, hound, junkie, slave, wino
- Fearing that the patient would become an addict, the doctor took him off the drug.
[ترجمه سحر] دکتر از ترس معتاد شدن بیمار او را از مواد مخدر دور کرد|
[ترجمه گوگل] دکتر از ترس اینکه بیمار معتاد شود، او را از دارو کنار گذاشت[ترجمه ترگمان] دکتر از ترس اینکه بیمار به یک معتاد تبدیل شود، او را از مواد مخدر دور کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Many of the prisoners were heroin addicts.
[ترجمه سینا] بسیاری از زندانی ها به هروئین معتاد بودند|
[ترجمه گوگل] بسیاری از زندانیان معتاد به هروئین بودند[ترجمه ترگمان] بسیاری از زندانیان معتاد به هروئین بودند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: one who is habitually or obsessively devoted to something such as a hobby or interest.
• مترادف: fiend, hound, junkie
• مشابه: buff, devotee, fanatic, nut, slave
• مترادف: fiend, hound, junkie
• مشابه: buff, devotee, fanatic, nut, slave
- I've become a romance novel addict.
[ترجمه گوگل] من یک معتاد به رمان های عاشقانه شده ام
[ترجمه ترگمان] من به یک فرد معتاد به رمان تبدیل شدم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] من به یک فرد معتاد به رمان تبدیل شدم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: addicts, addicting, addicted
حالات: addicts, addicting, addicted
• (1) تعریف: to cause to depend on a habit-forming substance.
• مترادف: hook
• متضاد: wean
• مشابه: habituate
• مترادف: hook
• متضاد: wean
• مشابه: habituate
- Taking large doses of morphine for pain eventually addicted him to the drug.
[ترجمه گوگل] مصرف دوزهای زیاد مورفین برای درد در نهایت او را به این دارو معتاد کرد
[ترجمه ترگمان] مصرف زیاد مورفین در نهایت منجر به اعتیاد او به مواد مخدر شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] مصرف زیاد مورفین در نهایت منجر به اعتیاد او به مواد مخدر شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to devote (oneself) to something habitually.
• مترادف: habituate, hook
• مشابه: surrender
• مترادف: habituate, hook
• مشابه: surrender
- We've addicted ourselves to playing bridge.
[ترجمه گوگل] ما خودمان را به بازی بریج معتاد کرده ایم
[ترجمه ترگمان] ما خودمان به بازی بریج عادت کرده ایم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] ما خودمان به بازی بریج عادت کرده ایم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید