accustomed

/əˈkəstəmd//əˈkʌstəmd/

معنی: خو گرفته، معتاد، معمولی، ساده
معانی دیگر: مرسوم، آموخته، عادی، همیشگی، عادت کرده، معتاد به

بررسی کلمه

صفت ( adjective )
(1) تعریف: in the habit of (usu. fol. by "to").
مترادف: given to, habituated to, used to
متضاد: unaccustomed, unfamiliar
مشابه: acclimated to, acclimatized to, adapted to, addicted to, habitual, hardened, inclined to, inured to, naturalized to, prone to, seasoned

- We're accustomed to getting up early.
[ترجمه گوگل] ما عادت کرده ایم که زود بیدار شویم
[ترجمه ترگمان] ما عادت داریم که زود از خواب بیدار شویم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: habitual; characteristic.
مترادف: characteristic, conventional, customary, everyday, habitual, normal, ordinary, regular, routine, standard, usual
متضاد: unaccustomed
مشابه: accepted, commonplace, familiar, fixed, ingrained, rooted, set, stock, traditional, well-worn

- They're having their accustomed drinks before dinner.
[ترجمه مائده مداح] آن ها نوشیدنی همیشگیشان را قبل از شام می نوشند.
|
[ترجمه مهدی شکوری خواه] ان ها به نوشیدن نوشیدنی قبل از شام عادت دارند
|
[ترجمه گوگل] آنها در حال خوردن نوشیدنی های عادت کرده خود قبل از شام هستند
[ترجمه ترگمان] آن ها قبل از شام به نوشیدنی خو گرفته اند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- They met every night at their accustomed spot.
[ترجمه گوگل] آنها هر شب در محل عادت خود ملاقات می کردند
[ترجمه ترگمان] هر شب در همان جای همیشگی یکدیگر را می دیدند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. he is accustomed to being alone
او به تنها بودن خو گرفته است.

2. she is not accustomed to traveling
او به سفر عادت ندارد.

3. he started speaking with his accustomed smile
با لبخند همیشگی خود شروع به صحبت کرد.

4. The young man has been accustomed to hard work.
[ترجمه گل] این مرد جوان به سخت کار کردن عادت کرده است.
|
[ترجمه Sana] مردجوان به کارسخت عادت کرده بود
|
[ترجمه گوگل]جوان به کار سخت عادت کرده است
[ترجمه ترگمان]جوان به کاره ای سخت عادت دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

5. These people are accustomed to hard work.
[ترجمه گوگل]این افراد به کار سخت عادت دارند
[ترجمه ترگمان]این آدم ها به کاره ای سخت عادت دارند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

6. This is his accustomed hour to go to bed.
[ترجمه گوگل]این ساعت عادت او برای رفتن به رختخواب است
[ترجمه ترگمان]این ساعت عادت او برای رفتن به رخت خواب است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

7. The team has accustomed itself to the pace of first division rugby.
[ترجمه گوگل]تیم خود را به سرعت راگبی دسته اول عادت کرده است
[ترجمه ترگمان]تیم به سرعت راگبی در بخش اول عادت کرده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

8. He was not accustomed to political or philosophical discussions.
[ترجمه گوگل]او به بحث های سیاسی و فلسفی عادت نداشت
[ترجمه ترگمان]او به بحث های سیاسی یا فلسفی عادت نداشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. She had grown accustomed to his long absences.
[ترجمه گوگل]او به غیبت های طولانی او عادت کرده بود
[ترجمه ترگمان]به غیبت های طولانی خود عادت کرده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. Have you grown accustomed to Japan?
[ترجمه گوگل]آیا به ژاپن عادت کرده اید؟
[ترجمه ترگمان]به ژاپن عادت کردی؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. I'm not accustomed to being treated like this.
[ترجمه گوگل]من عادت ندارم با من اینطور رفتار شود
[ترجمه ترگمان]عادت ندارم اینجوری باه ام رفتار بشه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. His eyes became accustomed to the dark after the brilliance of the sun outside.
[ترجمه گوگل]چشمانش پس از درخشش خورشید بیرون به تاریکی عادت کردند
[ترجمه ترگمان]چشمانش به تاریکی پس از درخشش خورشید در بیرون عادت کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. My eyes slowly grew accustomed to the gloom.
[ترجمه گوگل]چشمانم کم کم به تاریکی عادت کردند
[ترجمه ترگمان]چشمانم به آرامی به تاریکی عادت کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. As my eyes accustomed to the darkness, I could make out a shape by the window.
[ترجمه گوگل]همانطور که چشمانم به تاریکی عادت کرده بودند، می توانستم شکلی را کنار پنجره تشخیص دهم
[ترجمه ترگمان]همچنان که چشمانم به تاریکی عادت داشت، توانستم شکل پنجره را تشخیص دهم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

خو گرفته (صفت)
tame, wont, accustomed, addicted

معتاد (صفت)
accustomed, addicted, habituated, inveterate, habitual, wonted, usual

معمولی (صفت)
accustomed, habitual, wonted, usual, ordinary, normal, common, commonplace, general, rife, banal, common-or-garden, run-of-the-mill

ساده (صفت)
accustomed, ordinary, normal, simple, easy, plain, naive, modest, bare, open-and-shut, artless, onefold, natural, smooth, unobtrusive, unaffected, customary, dupeable, free-standing, simplex, homely, humbly, inartificial, unassuming, simple-minded, uncomplicated, unforced, unlabored, unlaboured, unpretending

انگلیسی به انگلیسی

• familiar with, used to;adapted to
if you are accustomed to something, you are used to it or familiar with it.
accustomed also means usual.

پیشنهاد کاربران

عادی، معمولی، همیشگی؛ مأنوس، مألوف
used to
و همیشه این کلمه با to میاد
عادت کرده - خوگرفته
Unaccustomed و Accustomed معمولاً با To میان
adjective
🔴 customary; usual
◀️ "his accustomed route"
🪐 SIMILAR 🪐
customary / usual / normal / habitual / familiar / regular
...
[مشاهده متن کامل]

routine / ordinary / typical / traditional / conventional
established / common / general / standard / prevailing
confirmed / fixed / set / settled / stock / wonted
🪐 OPPOSITE 🪐
unusual / unaccustomed
◀️ Prince Hapi will have to get accustomed to not getting everything he wants : پرنس هاپی باید عادت کنند که نمیتونن به هرچی که دوست دارن دست پیدا کنند

accustomed to عات کرده به
accustomed smile لبخند همیشگی accustomed drink نوشیدنی همیشگی
1. عادت
2. همیشگی
عادت کرده
she is a girl accustomed to boy the car riding
او یک دختر عادت کرده به سواری ماشین پسر است

بپرس