می سرخ از بساط سبزه میخورد چنین تا پشت بنمود این گل زرد چو خورشید از حصار لاجوردی علم زد بر سر دیوار زردی چو سلطان در هزیمت عود میسوخت علم را میدرید و چتر میدوخت عنان یک رکابی زیر میزد دو دستی با فلک شمشیر میزد چو عاجز گشت ازین خاک جگرتاب چو نیلوفر سپر افکند بر آب ✏ «نظامی»
ز منجنیق فلک سنگ فتنه می بارد من ابلهانه گریزم به آبگینه حصار زمانه مرد مصاف است و من ز ساده دلی کنم به جوشن تدبیرِ وهم، دفع مَضار عُرفی
شیر را بر گردن ار زنجیر بود بر همه زنجیر سازان میر بود
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۲۲ معشوقه چو آفتاب تابان گردد عاشق به مثال ذره گردان گردد چون باد بهار عشق جنبان گردد هر شاخ که خشک نیست رقصان گردد
صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد ساقی بیا که شاهد رعنای صوفیان دیگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد
با توجّه به بیت زیر : عشق چون آید برد هوش دل فرزانه را دزد دانا می کشد اوّل چراغ خانه را » مفهوم کلّی بیت چیست؟
گذشت عمر ازین خاکدان برآ ای دل چه همچو سنگ نشان مانده ای به جا ای دل شود به صبر دوا دردهای بی درمان چه درد خود کنی آلوده دوا ای دل ز پوست غنچه برآمد ز سنگ لاله دمید تو نیز از ته دیوار تن برآ ای دل صائب تبریزی
| از آتش سودایت، دارم من و دارد دل داغی که نمیبینی، دردی که نمیدانی - رهی معیری
گر چه کاشانۀ دل، خاص غم مهر تو نیست پس، چرا مهر تو را بر در این خانه زدند؟ شاطرعباس صبوحی
نبیند مدّعی جز خویشتن را که دارد پردهٔ پندار در پیش گرت چشمِ خدا بینی ببخشند نبینی هیچکس عاجزتر از خویش سعدی