صدای ناشناس، کمی عجیب، کاملاً واقعی
صدای ناشناس، کمی عجیب، کاملاً واقعی
آقای میلانی در قفقاز منشی تاجری بود و به کار اشتغال داشت، روزی که در تجارتخانه تنها بود صدائی شنید که گفت: تا چند لحظه دیگر فلان شخص وارد میشود، حاجتی دارد کارش را انجام بده. زمانی نگذشت که اون شخص وارد شد و حاجتش را گفت، انجام داد و رفت. روزی دیگر که شخصی در تجارتخانه بود و با او صحبت میکرد دوباره همان صدا را شنید و در ضمن فهمید که فقط او هست که صدا را میشنود و کسی دیگر نمیشنود. صاحب صدا که پیدا نبود دوباره شخص دیگری را توصیه کرد: اکنون وارد میشود و حاجتی دارد حاجت او را برآور. باز شخص گفته شده آمد و حاجتش را گفت، کارش را انجام داد و رفت ولی آن صدا مرتباً با او بود. روز و شب مطالبی را میگفت و پیشگوئیهائی میکرد و چون میلانی ازدواج نکرده بود و تنها بود، علی الخصوص شبها بیشتر میترسید. روزی صدا به او گفت فلان دختر زیبا که به تو مراجعه میکند اهل گرجستانه و شایسته همسری تست. از او خواستگاری کن. روز بعد دختر به تجارتخانه آمد ولی میلانی از اون خواستگاری نکرد، هر چند او زیبا بود ولی دست میلانی از مال دنیا خالی بود، و بقول خودمون آس و پاس بود، و معلومه کسی همسر مرد بی پول نمیشود. پس از رفتن دختر گرجی، دوباره صدا بگوش او رسید که چرا از این دختر خواستگاری نکردی؟ گفت: باید به پدر و مادرم نامه بنویسم و اجازه بگیرم، شهر هرت که نیست، وانگهی دستم از مال دنیا خالی هست. صدا گفت: بی پولی مسئله ای نیست، او راضی است با تو ازدواج کند. ولی میلانی دنبال این توصیه نرفت و صدای ناشناس هم در مورد کارهای دیگر، دست از سر او برنمیداشت. روزی صدا به او گفت: امروز نزد فلان کمونیست برو و او را به راه خدا دعوت کن. اینجا دید که کار دارد به جاهای باریک میکشد و اهل سیاسی بازی و دردسر نبود، این بود که به مدیر تجارتخانه گفت: چون من عازم مشهد هستم خواهشمندم حساب منو تصفیه کن بروم. مدیر تجارتخانه حساب میلانی را تصفیه نمود و او به مشهد رفت. در طول راه هم صدا دست بردار نبود و از حوادث نیامده خبر میداد تا رسید به مشهد. بلافاصله به زیارت حضرت ثامن الائمه علیه السلام رفت و شرح ماوقع را با گریه و زاری به حضرت عرض کرد و از آقا کمک خواست. پس از خاتمه زیارت در کفش کن بالا، با آقای نوغانی مواجه شد و چون با هم آشنائی داشتند، گرفتاری خودش را برای ایشان گفت. فرمود مشکل تو به دست آقای فلانی باز میشود و نشانی منزل ایشان را داد و گفت درب منزل ایشان بروی همه باز است. به منزل اون شخص رفت و دید، درسته، همانطور که شنیده بود، دید درب باز است. به درون رفت و سلام کرد و مشکل خود را به عرض ایشان رساند. اون شخص دست به محاسن خود کشید و سر به تفکر فرو برد، گوئی در عالم خلسه است، چنین حالتی بود، ولی پس از زمانی سر برداشت و فرمود مشکل تو رفع شد، برو از حضرت ثامن الائمه تشکر کن. دوباره به حرم مشرف شد و شکرانه بجا آورد و همه چیز درست شد. زمانیکه مشغول تحقیق برای مشکل خودم بودم، خیلی موارد مشابه رو بررسی کردم، و این حکایت واقعی خب برام خیلی جالب بود، البته این حکایت واقعی رو اینجا گذاشتم تا نظر شما رو کامل در موردش بدونم، هر چی در موردش به ذهنتون میرسه بگویید، مثلاً اگه خود شما جای میلانی بودید چکار میکردی؟ در چنین مواقعی بهترین کار چیه؟ این واقعه در کتاب نشان از بی نشانها ثبت شده.
