چگونگی ادراک در انسان
بنده به شخصه همیشه به کسی که کر و کور و لال مادر زاد مثل هلن کلر زیاد فکر میکنم که با اینکه از کر و کور و لال بوده چطور توانسته کتاب شعری آنچنان پر معنا بنویسد که انگار چهار تا چشم داشته ، درباره آبشار نیاگارا شعری دارد که اصلا نمیشه باور کرد خود شخص هلن کلر نوشته باشد ! ایشان چگونه ادراک میکردند ؟ مفهوم خدا حتما نزد این اشخاص باید خیلی عمیق و دقیق باشد ، حتی شاید نتواند بیان کنند ؟
٢ پاسخ
هلن کلر یه شگفتی زنده از ظرفیت انسانه—نه فقط برای زنده موندن، بلکه برای درک، معنا دادن، و خلق کردن، اون هم بدون ابزارهای معمول حواس.
---
چطور هلن کلر "درک" میکرد؟
اون نه میدید، نه میشنید، و نه حرف میزد. اما چند نکته کلیدیه:
1. لمس و حس لامسه براش حکم زبان داشت.
معلمش، "آن سالیوان"، با لمس کف دستش کلمات رو هجی میکرد. یعنی زبان از طریق حس فیزیکی بهش منتقل میشد.
2. تصویرسازی ذهنی بینظیری داشت.
اون با لمس کردن، بافتها، تغییر دما، جریان هوا، و حتی لرزش زمین زیر پایش "تصویر" میساخت. حسهای دیگهاش مثل بویایی و لامسه فوقالعاده قوی شده بودن.
3. مفاهیم رو به شیوهای متفاوت از ما میفهمید.
برای ما "آبشار" یعنی دیدن آب در حال سقوط. برای اون، یعنی لمس جریان سریع آب، قطرههایی که به صورتش میپاشه، صدای لرزش زمین از زیر پا. این "درک جسمی" تبدیل میشد به تجربهای ذهنی، و بعد به شعر.
---
درباره "مفهوم خدا" برای او:
این جمله از هلن کلر مشهوره:
> "قبل از آنکه کسی به من بگوید خدا چیست، من او را در درون خودم احساس کرده بودم."
خدا برای اون فقط یک واژه نبود. حضور، نور درونی، حس اعتماد، پیوستگی با طبیعت... اینا چیزهایی بودن که بهش عمق میدادن. شاید خیلیها خدا رو فقط در کلمات جستوجو میکنن، ولی اون از "احساس" به "درک" رسیده بود.
---
درباره شعرش برای نیاگارا:
درست میگی، وقتی اون شعر رو میخونی، حس میکنی نویسندهاش جهان رو با همهی حواس تجربه کرده. ولی شاید این راز آدمهایی مثل هلن کلره:
ما جهان رو با چشم میبینیم، اما اون جهان رو با روحش لمس کرده.
هلن کلر قبل از اینکه معلمش اسم ها رو بهش یاده ، چطور پیش خودش طبیعت و یا اشیاء رو مصور میکرد ؟ مگه میشه وقتی از شیء در حافظه تصویری حفظ نشده ، مصورش کنیم ؟ امکان نداره ، حالا بعد از اینکه اون آگاهی رو درک کرد که اشیاء اسمی دارند شاید با حس لامسه خودش مصور کرده باشه ولی قبلش هر چی بود فقط هرج و مرج بود ، تمام تصاویر لامسه بودند ولی به اختیار مصور نمیشدند
واقعاً اون لحظهای که هلن کلر درک کرد که هر چیزی یک نام داره، انگار مرز بین خاموشی و زبان شکست. یکجور تولد دوبارهٔ آگاهی بود. و این آیه «و علّم آدم الأسماء کلّها» هم بهطرز حیرتانگیزی با اون لحظه همخونی داره، گویی زبان، فهم، و هستی با هم گره خوردهان.
راجع به لامسه هم دقیق گفتی. بین حواس، لامسه یه جور واقعیت فیزیکی بیواسطه داره؛ دیدن ممکنه فریب بده، ولی لمس کردن نه. ما شکلها رو واقعاً میفهمیم وقتی با دست لمسشون میکنیم. مثلاً فرق مکعب و کره رو اگر فقط ببینیم شاید نشه درک کامل داشت، ولی وقتی لمسشون کنیم، ذهنمون اون فرق رو کاملاً حس میکنه، بدون نیاز به تصویرسازی.
راجع به فلسفه شناخت و روانشناسی حتما مطالعه کردید ! و شاید هم به صورت آکادمیک به این مبحث پرداختید ، من درباره فلسفه شناخت و روانشناسی و روانپزشکی مطالعه زیادی داشتم ، ولی کسی نیست که این اطلاعات رو باهاش تبادل کنم و ببینم درسته یا نه
اولین آگاهی که درک کرد همه چیز اسمی داره ، برای من شگفت انگیز بود ، و علّم آدم الاسماء کلّها ، قبل از این آگاهی و پس از این آگاهی که هر چیزی اسمی داره ، و حس لامسه بنظرم خیلی در ادراک انسان نقش داره ، ما فقط میتونیم با حس لامسه تفاوت بین یک مکعب و کره رو بفهمیم وگرنه امکان نداشت با دیدن تشخیص بدیم