پرسش خود را بپرسید

کلیله و دمنه نصرالله منشی

تاریخ
٤ ماه پیش
بازدید
٣٣٨

آورده اند که مردی پارسا بود و بازرگانی که روغن گوسفند و شهد فروختی با او همسایگی داشت و هر روز قدری از بضاعت خویش برای قوت زاهد فرستادی. زاهد چیزی بکار بردی و باقی را در سبویی کردی و طرفی بنهادی. آخر سبو پر شد.

روزی در آن می‌نگریست. اندیشید که اگر شهد و روغن به ده درم بتوانم فروخت و آن را پنج گوسفند خرم، هر پنج بزایند و از نتایج ایشان رم‌ها پیدا آید و مرا استظهاری باشد و زنی از خاندانی بزرگ بخواهم، لاشک پسری آید، نام نیکوش نهم و علم و ادب بیاموزمش و اگر تمرّدی نماید بدین عصا ادب فرمایم. این فکرت چنان قوی شد که ناگاه عصا برگرفت و از سر غفلت بر سبوی آویخته زد در حال بشکست و شهد و روغن بر روی او فرود آمد.

١ پاسخ

مرتب سازی بر اساس:

جالب بود ولی چرا در قسمت سوالها مطرح کردید

٢,٦٣٨
طلایی
٢
نقره‌ای
٣٦٣
برنزی
٥٤
تاریخ
٣ هفته پیش

پاسخ شما