پرسش خود را بپرسید

در زبان پارسی واژگانی همچون " چریده،پوزیده،گوزیده،ریده و..." با چه عنوانی شناخته می شوند؟

تاریخ
٢ ماه پیش
بازدید
٢١١

در زبان پارسی واژگانی همچون " چریده،پوزیده،گوزیده،ریده و..." با چه عنوانی شناخته می شوند؟

واژگانی که رویهم رفته دارای ساختار " بُن گذشته" به همراه پسوندِ " -ه" هستند، با چه نامی  از آنها یاد می شود؟

دیدگاه خودم این است که واژگانی همچون " نوشته،خریده و... " ساختارِ جداگانه ای از  واژگانی همچون " چریده، پوزیده،گوزیده،ریده  و... "  دارند و باید  به دسته دوم به گونه ای دیگر درنگریسته شود. چنین گمان می رود دسته نخست بیشتر با " شده" همراه می شوند ولی در دومی چنین نیست.

٢٥,٩٤١
طلایی
٢
نقره‌ای
٢٣٦
برنزی
٢١٢

١٠ پاسخ

مرتب سازی بر اساس:

در ویرایش پیامِ پیشین:

گمان می کنم برای اینکه چَمِ راستینِ هر یک از واژگانی که فرمودید را بدانیم،نیاز است یک گزاره بسازیم.

برای نمونه،از کارواژه {پوزیدن}،با {پوزید}،یِک گزاره می سازیم:

او از دوستش پوزید.

در این گزاره،{پوزیده} چیست؟ نمی توانیم بگوییم {چه چیز را پوزید}،پس در این گزازه {پوزیده} برابرِ {او} یا همان {نهاد} است.

یا برای نِمونه،از {خریدن}،با {خرید}،گزاره می سازیم:

او به فروشگاه رفت و خرید.

می توانیم بگوییم {چه چیز را خرید}؟ آری.پس در اینجا یازه از {خریده}،چیزی است که کسی آن را بخرد.پس،گویی که {خریده} چیزی است که کاری بر آن انجام شده است،و برای همین یِک {شده} نیز به آن(می توان) چسباند.

چنین چیزی را برایِ {نوشته} نیز داریم.

ولی چرا برایِ {ریده /چریده/گوزیده}،{شده} نداریم،اینها هم که کاری بر آنها انجام شده است! (چیزی که کسی آن را بریند/چیزی  که کسی آن را بچرد/چیزی که کسی آن را بگوزد...} 

چیزی که می دانیم،این است که این واژگانی که به ریختِ {x-ده}(مفعولی) هستند،زاب(=صفت) هستند،و اینکه ما به یک زاب/صفت،{شده} بچسبانیم،دگرگونی ای در چَمِ آن نمی آفریند.

تنها ناهمسانی که اینها دارند،این است که {ریده/گوزیده/چریده/نوشته/خریده} چیزهایی هستند که کاری بر آنها انجام شده است،ولی  چیزی همانند {پوزیده}،کاری بر آن انجام نشده است.پس از این روی،{پوزیده}،{شده} نمی پذیرد،ولی {ریده/گوزیده/چریده/نوشته/خریده} می پذیرند،ولی {بایدی} نیست که باید {شده} داشته باشند،برخی از آنها همچون {نوشته/خریده}  بیشتر همراه با {شده} می آیند،ولی {ریده/گوزیده/چریده} اینگونه نیستند،این که چرا اینگونه است  که برای برخی از این دسته {شده} داریم برای برخی نه،کمی گُنگ است.(دست کم برای من)

بِدرود!

١٣,٠٨٥
طلایی
٣
نقره‌ای
٩٠
برنزی
٨٨
تاریخ
٣ هفته پیش

ای کاش درست بخونیُ اونی که نگفتمو نچسبونی بم. در برابر فردوسی، خب اره که بلخی هاُ مولاناُ سعدی چپولن. راستی یکیستُ دروج بسیار. میگم همخانواده ای بگو باز کارواژه میگه. خب تو هم اندکی چپولی که واژه ی فرهنگ لغت بکار میبری.  مگر هر چه در واژه نامه ی اسدی یا که دهخدا هست پارسیه؟ چگونه ست که از دگرشُ فرگشت چمیدن دم میزنیُ تردید نداری مانا در قابوسنامه فرگشته نشده؟ 
پارسیدوستان چم رو زنده کرده اند؟ زنده کرده اند :)
کوشیدم بگم معنی در عربی همون مانا در پارسی بوده و بنواژه ی شایسته برای معنی ماناندنه. انگار که زنده بگور کنندگانی در کارند که نمیدونن خودشونن که چپنُ هشدارهای دیگران رو هم هیچجوری پذیرا نیستن.
ته هنرنمایی گروهکِ شما واژه ی دویچمگوییکه. میدونی  فهمیدن پارسی نیستُ چنین سرتاپا فرو کردی خودتو در چمیدن؟ یک واژه هم همخانواده با چم ندارید. درحلیمفتادگانید ای چمدانپرستان.

به دل نگیریا! کمی شوخی چاشنی کردم تلخیت کمتر ازارنده باشه   :)

٤٤٠
طلایی
٠
نقره‌ای
٦
برنزی
٥
تاریخ
٢ ماه پیش

چندبار واژه‌ی چپولان را به‌کار بردی اینک می‌گویی  از رودکی چیزی نگفتی؟ در پاسخ خواهی گفت [خواسته‌ی من دارودسته‌ی چپولان بود نه رودکی] 

 خب می‌پذیرم که  نگاهت به رودکی نبوده، بسیار خوب  در چامه‌ی رودکی هم که چم=معنی است! 

آیا می‌توانی شیرفهممان کنی چگونه بلخی در کردار و گفتار گرایش  به راستی نداشته و به چپ داشته که اینک باید چپولش بنامی؟

زیراکه پارسی نگفته؟(چون واژگان تازی هم دارد پس پارسی نگفته!!! ) پس نظامی‌ و سنایی‌ و مولانا و سعدی و حافظ و جامی و... همگی چپول‌بن‌چپول‌اند!

گیرم که داوش‌ات درست، پس باید به این برآیند برسیم که واژه‌های به‌کاررفته از سوی بلخی از ناکجاآباد آمده؟  شب که می‌خواسته بخوابد این‌واژه نبوده بامدادان چم را از جیبش درآورده؟

چم و همخانواده‌هایش در گذشته بیشتر برای خرامیدن و به ناز گامیدن به‌کار می‌رفته لیک [چم=معنی] نیز کمابیش کاربرد داشته به‌گونه‌ای که اسدی توسی(سده چهار) نیز چم=معنی را در فرهنگ لغتش یاد کرده،

 امروزه دیگر چمیدن با چم خرامیدن به‌کار نمی‌رود،  پس پارسی‌دوستان چم=معنی را زنده کرده‌اند و کاربردی و زاینده‌ی بنواژه نموده‌اند، چرا که‌ نه؟ چه بهتر از این؟

چرا همی نچمم تا کند چرا تن من/که نیز تا نچمم کار من نگیرد چم

رودکی

چمِ پایانی در چامه‌ی بالا را چه بچمیم؟ این چم را هم می‌توان برابر با معنا دانست.

و اینک واژه ی [مانا]: در سخنگان پارسی درهیچ جایی به چم معنی به‌کار نرفته لیک به چم [ ‌مانند] به کار رفته و نیز به‌چم [همانا و گویی،پنداری].

دروغ به راست مانا به که راست به دروغ مانا. قابوسنامه

مگر مانا و مانند از دو ریشه‌اند که مانا را =معنا دانستی لیک مانند را نه! مانا و مانند هردو  ‌از ریشه‌ی مان(مانستن،مانندبودن) استند و با یک چم.

از نگاه ساختاری همانند جفتواژه‌های [روا و روند]،[بالا و بلند(بالند)]،[گزا و گزند] و [مانا و مانند].

انگار می‌گیرم تازیان و یا ایرانیان تازی‌پرور،  معنا را از دل مانا بیرون کشیده‌باشند و پیماننامه‌ای برای درونمایه‌ای که در پس معنا هست به‌کار برده‌اند، خب این درخورِ همان تازی‌ست نه‌ شایسته برای پارسی چراکه به راستی‌گراییِ پارسی آسیب می‌رساند.

بیهوده دم از آراستگی و راستی می‌زنی که آرمان پارسی‌ست  لیک شوربختانه نه تابِ دیدنِ آراستگی و زایایی پارسی داری نه راستی را از ناراستی بازمی‌شناسی،

دوغ‌ودوشاب را جابجا می‌گیری.

درینباره گفتگو بیش از اندازه به درازا کشیده  و بیشتر از این بیهوده است.

٤٤,٤٤٢
طلایی
٦
نقره‌ای
٢٠٠
برنزی
٤٢٩
تاریخ
٢ ماه پیش

ما کاری به زبان تازیان نداریم که برای سامانمندخواستنِ پارسی از روی تازی رونوشت گیریم، یاریگر ما داشته‌ها، توانمندیها و خاستگاه‌های پربار پارسی‌ست‌و دیگر هیچ.

اگر هم به‌ناچار واژگان تازی را کندوکاو می‌کنیم برای این است که دسته‌گل‌های خشکیده تازی‌پرستان را به باد سپاریم.

ما چیزی را سولاخ  نکرده و رنگ فریب به چیزی نزده‌ایم   سوراخها‌و کمبودهایی که به زور  ‌خودکم‌بینی پیدا شده را با جانمان تاوان می‌دهیم، نیاز به رنگ بیگانه‌ای نداریم، می‌کوشیم تنها زنگارهای خفه‌کننده‌ی  درخشش‌ها را  بزداییم، شوربختانه گاهی با یک درخشش مات شده و برگشت‌ناپذیر روبرو می‌شویم آسیب زدن در چیست؟اینکه آن را به کنونه‌اش رها کنیم، نه! پس به‌ناچار رفو می‌کنیم، در زمانه‌ی کنونی نیازهای دیگری پدیدار شده و خواهد شد از خودِ پویایش وام می‌گیریم ساخت‌وپرداختش کرده به امید پذیرش، پیشکش هستی‌ِ جانفزایش می‌کنیم؛    چه کنیم؟ همه دنبال آرامش‌و خوشی‌ند دلآرامی ما هم درین است.

آری باید که پارسی یکپارچه و به‌سامان باشد، زبانی آیینمند،زبانی که بالا و پایینش به هم‌می‌خواند، چپ‌و راستش همدگر را درمی‌یابند، به‌گونه‌ایست که  دانستن "پسش"، رهنمای رسیدن به "پیشش"  است، همچو جهانِ گردی‌ست که گمگشتگی و گم کردن سرنخ در آن بی‌معناست، سازگاری‌و هماهنگی از جای‌جایش روان‌و نمایان است، شایسته‌ی شکرشکن کردن سبزه‌قبایان و به نوشتار درآوردن آوای هزاردستان  است، 

آری پارسی این است  همچون پیام آسمانی بر زبان فرهیختگان زمینی.

انگلیکِ بی‌دروپیکر  هم ارزانی  فرنگ‌زدگان فرومایه، توله‌های همان تازی‌پرستان گذشته‌و اکنون.

من هنگام واجیدن(سخنگفتن!)، می‌کوشم اندیشه‌ام را با چم واژگانی هماهنگ کنم که سخنوران ارزنده‌ی پارسی از هزاره‌های گذشته تاکنون  پرورده‌اند  همانهایی مانند رودکی و بلخی که چپولانشان نامیدی.

٤٤,٤٤٢
طلایی
٦
نقره‌ای
٢٠٠
برنزی
٤٢٩
تاریخ
٢ ماه پیش

گلپسر من از رودکی چیزی گفتم ایا؟ چپول اونه که در گفتارُ کردار گرایش به راست نداره. ارمان پارسی آراستگی و راستیه. پس اونی که پارسی نمیگه رو میشه چپول نامید، نمیشه؟ بلخی چپوله : )

تو میگی چون پرتقال به مانندِ نارنگی ست با پرتقال به معنی نارنگی ست یکی نیست پس مانا همون معنی نیست. خب مهربون از این که گفتی بر میاد که مانند همون معنی نباشه. خب مگه من گفتم هست؟ من گفتم مانا همون معنیه. نگفتم مانند همون معنیه که.
درست بخون جانِ تو.

-
٢ ماه پیش

تو واژه ای در پارسی میشناسی که همخانواده نداشته باشه؟ خب اگه میگی چم پارسیه خب دو تا همخانواده بگو ازش. از بلخی هم بگی میپذیرم. اینجوری دستکم دو تا نمونه داریم که جور بودن چم با معنی رو بشه وارسی کرد. زود باش، همخانواده بده ازش. پارسی ها، نری توی پهلویُ اوستایی. پارسی میخام، پارسی. نه زبان های نیاکانی.

-
٢ ماه پیش

این که میگی نامهای زبانشناختی باید هماهنگی و یکپارچگی ساختاری داشته باشن ،هرچند زیبا به دیده میاد، ایا میتونه بهانه ای برای سرکوب مینوُ ماناُ مینای بنواژگان باشه؟ خب روش ساخت واژگان در عربیُ پارسی یکی نیست که. یکی ریختواژه ها رو بکار میبره دیگری وندها رو. عربی بنواژه یِ فعل رو میبره به ریختِ فاعلُ مفعول که ی ساختارِ پسوندی-پیشوندی نیست. پارسی مگه باید سرسپرده ی کاربردِ واژه فعل و پیوندش با  کاربرد واژگانِ فاعلُ مفعول  در عربی باشه؟ پارسی ساختار های خودش رو داره. تو به بهانه ای که یکپارچگی ساختاری مینامی داری مینوی بنواژگان پارسی رو رنگ یا سرکوب میکنی. سرکوب مینوی بنواژگان درهمریختگی نیست مگه؟ یکپارچگی میانِ فعلُ فاعلُ مفعول پیام اسمانیه مگه که باید در پارسی هم همون یکپارچگی باشه؟ تو هنگام سخنگفتن اندیشتو با مینوی بنواژگان هماهنگ میکنی یا مینوی بنواژگان رو با اندیشه ت؟ تو اون  هماهنگی که میگی باید باشه رو میبینی میانِ ابجت، سابجت و وِرب، انگونه که در انگلیسی نامیده شدن؟ نامگذاری ها تا اندازه ای پیماننامه ای هستن. اون کاری که تو داری میکنی بی درُپیکر کردنِ واژگانِ. تو داری درُدیوار بنواژه رو سولاخ میکنی نه من. اون مینویی که در پسِ واژه ی مفعوله، هرچند میشه بنواژه فعل رو با کردن برابر دونست، با کردن در پارسی برابر نیست. همین که گاهی میشه گفت مفعول با کرده شده برابره خودش نشونی از اینه که مفعول با بنواژه ی کردن برابر نیست و برای همین از شدن کمک گرفته شده؛  شدن هم که همردیفه با گشتن.

ولی پیش از اینکه سراسر ناپسند بدونم پیشنهادت رو ترفندی رو به یاد میارم که کمک میکنه با پیشنهادت سازگار شد هرچند که انگونه ساختارها چندان هنجار نیستن. اون ترفند چیه؟ بنواژگان پارسی که همگی با پیشوندِ -دن گزارش میشن رو میشه با پسوند -اندن و -انیدن بجای -دن درامیخت. برای نمونه، خوردن، خوراندن، خورانیدن. همین کار رو با بنواژه ی کردن کنیم به کناندن و کنانیدن میرسیم. اون مفعول با کنانیدن سازگاره.

مینوی بنواژه باید پایدارُ پایسته بمونه.  تنها باید شناختشون و نباید دستکاریشون کرد. اگر اندیشه ای با مینوی بنواژه ای سازگار نیست، خب بنواژه ی دیگه ای برگزین. نه اینکه پاشی(پیشی) مینوی بنواژه رو سولاخ یا رنگ کنی.

از انچه در باره واژه ی نهاد گفتی بگذریم. شاید من به درستی نرساندم از چه روی بود انگونه گفتم. همین که گزاره ی 'تهران پایتخت است' رو پیش کشیدی، اشکاره که انچه در این باره بخوام بگم رو میدونی.

اونچه که در باره ی کارواختن گفتی پیوندی با گفتمانمون نداشت. شناختِ من از بنواژه بودن با شناخت تو سازگاری چندانی نداره. کارواختن بنواژه نیستُ امیزه ای از دو بنواژه ست پس بن نیست. هنرِ بنواژه ساختنِ شما، هنرِ اشفتنِ پارسیه. دو تا پیشوندِ -دن چسبوندن ته برخی واژگانُ چسبوندنشون به همُ بنواژه نامیدنشون برای بیرون کشیدن کارواژگانِ تازه هنجارشکنییی ست ناروا.

از من پشتوانه میخاد برای واژه ی جابهُ خودش بیپشتوانه واژه میتراوه برای واژگانی که نیازی هم بشون نیست. فردا میای از ورقلمبیدن  پارسی مینالی! مگه همه ی واژگان رو میشه در سخن پیشینیان یافت؟ برخی واژگان سینه به سینه رسیدن به امروز. تو پشتوانه ای در سخن پیشینیان نیاز داری تا واژه ای که  نامِ سیخک پسرونه ست  رو بپذیری که پارسیه؟ واژگانِ  گا.ییدن و گوزیدنُ بسیاری دیگه رو تو سخنان بزرگان جستجو میکنی؟ جعبه عربی نیست ولی 'ع' عربیه. پارسی اوایی برای 'ع' نداره ولی عربی داره. خب  بگو  جعبه که عربی نیست چرا با 'ع' نوشته شده؟ برو تو شاهنامه جستجو کن ببین واژه ای با 'ع' میبینی؟   

وابستگی میان زیبیدنُ زیستن همون وابستگی میان ساختن و سزیدن یا اختنُ پرداختنه. درست به مانندِ همجاها (ایزوتوپ ها) در جدول دوره ای بنیانها، ساختن و سزیدن هم همجا هستن. سزیدن و ساختن دو روی یک سکه هستن. بُنِ آینده از ساختن، ساز ه  که همون سِز ه که با پسوند -دن میشه سزیدن.  واژه ی سزاوار از ساختنُ سزیدنه.  بُنِ زیبیدن چنانِ داستان ساخته شدن واژه ی زیبا رو کوتاه کرد که پیوستگی میان زیبیدن و زیستن دیده نمیشه. من زیبا رو از زیستن دونستم چون زیبیدن رو در فهرست بن های اشنا شده ام  نداشتم.با این همه زیبا جدا از زیستن نیست.  از اونجایی که من وابستگی میون بنواژگان رو به شایستگی نمیشناسم ازت میپذیریم که زیبا از زیبیدن گرفته شدهُ تنها به یاداوری این بسنده میکنم که نشستن و نشاندن یا ماناندنُ نمایاندن یا بردن و آوردن و بریدن هم پیوند های پنهانُ فراموش شده ای دارن با هم. بنواژگان بیخودی و پراکنده و بی سامان نیستند. اون پیوندهای فراموش شده رو همچنان دنبال میکنم تا روزی که کلیدی ۲۱ واکی رو پیدا کنم. پیشتر گفته بودم بیشترِ واژگانی که گاهی بنواژه میگم رو بنواژه های راستین نمیدونم. 

به من میگی با واژگان بازی نکن. میشه بگی نام اون بازی که کارواژیدن توشه چیه؟ تازه مگه بازی کردن بَده؟ ادمی تنها با بازی کردن یاد میگیره هرچند که یادگیریهاشو بازی ننامه.
 

گزارش نکردم چمُ چمدون همخانوادن که. پرسیدمش.
من گفتم واژه ی معنا همون مانا ست از بنواژه ی ماندن/ماناندن.  پرتقال به مانند/مانای/همانند/  نارنگی ست ۳ گزاره ی جورواجوره. ما به درستی یا نادرستی یا ماناُ مینوی گزاره ها در اینجا چه کاری داریم؟ گفتمان ما درباره ی واژگانه نه گزاره ها. تازه اون هم نه کاربرد واژگان، خودشونُ ساختارشون. مینوی یه گزاره خیلی پیچیده تر از واژگان سازندشه. نرو توی گزاره ها که زوده. ریختِ واژه ی معنی و اون بنواژه کهنِ منینیتن و خود مینوی واژه ی معنا و هماهنگیش با بنواژه ی امروزینِ ماندنُ ماناندن گواهِ رَخت عربی بر تن مانا و مینو کردن نیست؟
نمونه اوردی از بلخی. خب حالا من باید حکمت و لذت  رو هم بپذیرم ازش که پارسیه؟ نه نمیپذیرم. چرا از فردوسی نمونه نمیدی؟ شاه سخن رو رها کردی چسبیدی به چپولان؟ واژه ی دویچمگوییک هم میگن پارسیه. تو میپذیری؟ خب اره، بهش میخوره اون چم در گفته ی بلخی هماهنگ باشه با واژه ی معنا ولی خب این بسنده ست ایا؟بابا اشکاره که معنا واژه ی خودمون بوده. پارسی رو داری پارسی تر میکنی تو!۴-۵ تا نشونه اشکار رو نمیپذیری. گاهی هم که نشونه ای میاری، آوردگاهت از چپولانه.تو هیچ واژه ای همخانواده با چم هم نداری، تنها هنرِ -دن چسبودن به چم رو بکار بردی تا چم رو به رنگ واژگان پارسی در بیاری. اگه پارسیه گواه روشن تری براش پیدا کن. من چندین نشونه برای رخت عربی بر تن مانا کردن اوردم. تو یک نشون اررررجمند هم نداری برای چم. از چم در پهلوی دم نزن. تنها یک همخانواده ی پارسی که من-دراوردی از خودت نباشه با واژه ی چم بگی شاهکار کردی. مگر چمدونُ چراتا گزارش از چپولان چیز دیگه ای داری برای راستی ازمایی چم؟ از من میخای رُخِ یارو رو تو ماه ببینمو بپذیرمش؟ چرا واژه ی معنی واژه ی به گوش اشنای پارسی نداره؟ چون خودش پارسیه تو نمیپذیری. 

این که میگی واژه ی گزاره رو بجای جمله بکار نمیبری برمیگرده به کاربرد واژگان.این بیرون از گستره ی گفتمانمونه. من و تو در باره خودِ واژگان، ساختار و مینوشون، گفتگو میکنیم نه کاربردهاشون. چی رو چی بنامیم تا اندازه ای پیماننامه ایه.  گزاره از گزاردن همخانواده با گزارشه. 

٤٤٠
طلایی
٠
نقره‌ای
٦
برنزی
٥
تاریخ
٢ ماه پیش

درود و آفرین بر پارسی‌دوستان

ز نیکو سخن بِه ْ چه اندر جهان؟/بر او آفرین از کهان و مهان (فردوسی)

اینکه گفتم چرا بیزاربودن از واژه‌های آذرکیوانی، نگاه من به خودِ شما نبود  بر کسانی بود که تا واژه‌های  اینچنینی پیش نهاده می‌شود بی‌آنکه واژه را موشکافی کنند  زود با زدن یک داغ دساتیری، آن را به فراموشخانه می‌سپارند.

من با اینکه به‌جای نام‌کنیک، کنیکنام گفته شود دشواری ندارم و نیز اینکه برای جایگاه‌های گوناگون  چند واژه به‌جای فعل و فاعل و مفعول داشته باشیم بسیار پسندیده خواهدبود لیک در دستور زبان باید یک واژه‌ی ویژه و شناخته‌شده برای هر یک از آنها شناسانده شود و این واژه‌های شناسانده‌شده بایسته است یک هماهنگی و یکپارچگیِ ساختاری با یکدیگر داشته باشند نه‌اینکه فعل را از کردن بگیریم و مفعول را از گشتن و فاعل را از چیزی دیگر! 

آنگاه هرکسی یا هر نویسنده‌ای هر برابرواژه‌ای دلش خواست برای فعل، فاعل و یا مفعول بکار ببرد و درهم‌ریختگیِ ناخواسته‌ای پدید آید. این می‌شود همان بی‌دروپیکر بودن که خودت گفتی.

فعل= کارواژه، کار، کردار، کنش

فاعل= کُناک، کُنا، کننده، کنشگر

مفعول= کنیک، کرده، کنیده، کنشپذیر، گشته، شده

لیک در جستار ارزشمند دستورزبان، جای گوناگونی و  ذوقواژه‌بازی نیست.

 [نهاد] به‌جای فاعل؟! نهاد چیست و به چه چمی‌ست؟

نهاد: ۱- کارواژه‌ی گذشته‌ی ساده است؛ درینجا  نهاد=گذاشت.

۲- بنواژه‌ی کاسته‌(کاست‌بنواژ،مصدر مرخم) از "نهادن" است  که در واچک(گزاره؟،جمله)، نقش بنواژنام(اسم مصدر) به خود می‌گیرد؛ درینجا  نهاد= نهش، آفرینش، زاد و سرشت(ذات).

۳- می‌تواند کنیکنام کاسته (کاست‌کنیکنام،اسم مفعول مرخم) از  "نهاده" باشد؛ درینجا نهاد= نهاده، گذاشته.

هرچند من تاکنون واژه‌ی نهاد را در این کنونه(حالت) ندیده‌ام.

واژه‌ی نهاد به‌جای مسندالیه به‌کار رفته لیک به‌جای فاعل نه؛ در واچکِ:

[تهران پایتخت است] تهران نهاد است نه کُناک(فاعل).

به دیگر سخن، کنندگی در واژه‌ی نهاد نیست پس درخور به‌جای فاعل هم نیست.

واژه‌ی "گشت" را اگر کاسته‌شده‌ی [گشته] در نگاه داشته باشیم چم مفعول را می‌رساند و می‌تواند در جاهایی به‌چم مفعول به‌کار رود لیک در دستورزبان هرگز.

چرا ما باید به‌جای یکپارچه‌سازی و هماهنگیِ واژگانی که دارای پیوند با یکدیگرند،  به واژه‌های پراکنده و ناهماهنگ رو آوریم؟

[کارواژه، کناک، کنیک] کار هم از بنواژه‌ی کردن به‌دست آمده و هنگامی که می‌گوییم کارواژه، به واژه‌ی کار  یک نقش ویژه داده‌ایم  که آن را در دستورزبان، واژه‌ای درخور به‌جای فعل  می‌گرداند  نیز دارای این توانمندی خواهد بود  که  خودش به یک بنواژه دگردیس شود: کارواختن.

کارواختن= کارواژیدن، کارواژه ساختن، کارواژه شدن.

کارواخته= کارواژه شده

نمونه:

این واژه کارواخته(به کارواژه دگرش یافته) 

با افزودن پسوند ایدن به نام، می‌توان آن را کارواژید.

در زبان انگلیک(انگلیسی)، به سادگی و فراوانی  ‌کارواخته‌اند ، در دستور این زبان، کارواختن کار ساده‌ایست.

می‌توان این واژه‌سازی را برای [بنواژه] هم پیاده کرد. 

[زیبا=زی+به(خوب برای زیستن)]؟!!!

جعبه= جابه؟!

چم(معنی) همون چم در چمدانه؟!😵‍💫 

گفتنش حتا در جایگاه شوخی و یا برای گُنگی‌زدایی آن گونه که شما پرسیدی هم پسندیده نیست.

تو رو بخدا از این بازی با واژگان دست بردار!

منم دلم می‌خواست جعبه از جابه می‌بود ولی با  کدام پشتوانه؟ واژه‌ی جابه کجا به‌کار رفته؟ اوستایی، پهلوی پارسی دری و یا نوین کجا؟ شما یکی به‌من نشان بده زین پس من جعبه را جابه خواهم دانست‌.

زیبا کناک‌نام(اسم فاعل) از زیبیدن است:

بپرسید کاین تخت شاهنشهی/کرا زیبد و کیست با فرهی (فردوسی)

واژه‌ی زیبا ساختاری همانند بینا گویا شنوا و... دارد. 

زاب از زیبیدن به چم زیبایی بخشیدن(صفت بخشیدن) است.

واژه‌ی زاب که به چم زیبایی است و ویژگی‌و صفت دهنده به نام است را به‌جای صفت به‌کار می‌گیریم.

صفت فاعلی= کناک‌زاب

صفت مفعولی= کنیک‌زاب

چرا بازهم بخواهیم در دستورزبان پراکنده‌گویی کنیم؟

صفت را از نشاندن یا نماییدن بگیریم و موصوف را از ستودن؟! دستکم می‌گفتی ستایه  و ستوده و یا نمایه و نموده. 

درباره‌ی صفت و موصوف من پافشاری روی  یک پیشنهاد ویژه ندارم و می‌توان چندین برابر واژه داشت  لیک در دستور زبان باید به یک همگرایی و هم‌آوایی رسید و دلبخواه‌گویی را کنار گذاشت نیز هماهنگی میان این دو واژه‌ی همپیوند را بایا می‌دانم.

درباره‌ی معنی و مینو و چم:

درجای دیگری که این جستار گشوده شد مگر به این برآیند نرسیدیم(من که رسیدم) که مینو از بنواژه‌ی اوستایی مینیتن به‌دست آمده به‌چم مانند بودن؟

از نگاه تو آیا معنا داشتن با مانند بودن اینهمان(یکسان) است؟ خب نیست برادر من.

درین واچک: 

[پرتقال بمانند نارنگی است]

آیا می‌توانی واچک بالا را با واچک 

[پرتقال بمعنی نارنگی است] یکی بدانی؟

واچک نخست درست است و واچک دوم نادرست، 

پس چگونه می‌توان معنا داشتن را با مانند بودن یکی گرفت؟ همانا هرکدام کاربرد جداگانه‌ی خودشان را دارد و جایگزین‌پذیر با یکدگر نیستند.

این دو جفت(بیت) از سروده‌های  ‌بیش از  هزار ساله سخنگان پارسی را ببین:

دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست

در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم. 

شهید بلخی [سده 3 و 4] ( از فرهنگ اسدی )

چه جویی آن ادبی کان ادب ندارد نام

چه گویی آن سخنی کان سخن ندارد چم. 

رودکی [سده 3 و 4] ( از فرهنگ اسدی ).

چم در پهلوی به ریخت چیم به‌کار می‌رفته به‌چم دلیل و شاید به‌چم معنی هم به‌کارگیری می‌شده .

به‌جای واژه‌ی جمله من واچک را پیشنهاد می‌کنم  که همریشه با واج، واز، واژ، واکه است و پیشینه در پارسی میانه دارد؛ 

واژه‌ی گزاره به‌جای  بخشی از جمله به  ‌کاررفته نه   همه‌ی جمله پس من واژه‌ی دیگری به‌جای جمله به‌کار می‌برم.

٤٤,٤٤٢
طلایی
٦
نقره‌ای
٢٠٠
برنزی
٤٢٩
تاریخ
٢ ماه پیش

من که نگفتم چون ساخته ی اذرکیوانن پس بیزازم ازشون. داشتم  میگفتم بسیاری از واژگان نوساخته  شایسته ی پارسی نیستن. 

باشه؛ گیریم که زاب رو هم پذیرفتیم. خب حالا چون گذشتگانی چیزی رو صفت مفعولی مینامیدند که پارسی نیست پس  ما هم باااااااید نامی دوواژه ای درافکَنیم که یکی زاب باشه و دیگری هم بااااااید که از بنواژه کردن باشه چرا که پیشتر واژه ی مفعول رو آوردن، آره؟

جانِ من تو میتونی واژه ی دویچمگوییک رو بپذیری در پارسی بجای واژه ی دیالکتیک؟ بابا این چه واژه ی بوگَندوییه جانِ تو؟ یارو اومده 'دو' رو گذاشته جای 'دی'، جای 'لک' واژه ی چم رو گذاشته چون که برابرِ واژه ی معنا میدونستتش و چم رو هم برابرِ معنا میدونسته، بجای'-یک' هم ' ییک' رو گذاشته که نمیشه از این یکی کارش گلایه کرد. این شد که واژه ی دویچمگوییک افریدن گرفت... خب ما هم باید بشینیم بهبهُ چهچه کنیمُ افرینَش بگیم؟ جانِ من چیزی در واژه ی گفتگویی کم میبینی که نتونی برابر بگیریش با دیالکتیک؟ خب کانت واژه ای درست به مانندِ گفتگو  که در پارسی هست نداشته واژه ی دیالکتیک رو ساخته از روی یونانی. اون 'دو' رو خواهیم به چه کار؟ گفتگو خودش 'دو' داره؛ یکی گفت و دیگری گو.  اون 'لک' در واژه ی دیالکتیک همون تکواژیه که توی واژه ی لاجیک هست؛ تنها اندکی دگرش آواشناختی داشته از 'ک' به 'ج'. این 'لک' در عربی هم هست؛ لغت. 'لک' در یونانی از ریشه 'لگ' ه که برابره با گفتن نه برابر با چم. حالا اون عربپرستان اومدن این لاجیک رو که پیوند داره با لغت اوردن تو فارسیُ برمیخوننش منطق که پیوند داره با نطق نه با لغت. بابا اینا واژه ها رو تفمالیُ ماستمالی کردن، تو چته؟! پیرو همتایی یک به یکی با همچین زبان های ویرانه ای هستی؟ 

واپیچش رو دیدی؟ نباید هوشیار باشیم همچون واپیچشی برای صفت مفعولی رخ نده؟

واژه ی نشان بجای یکی از کاربرد های صفت شایسته نیست چون نشان رو برای اندیشه ی دیگه بکار میبری؟ خب باشه واژه ی نشند رو داشته باش. نیازی نیست از نشاندن دور بشی که. از همین بنواژه میشه ده بیستا واژه ی دیگه هم دراورد. واژه ی نیش هم از همین بنواژه ست. مار نیشت میزنه این باشه که رو تنت نشانی میذاره از گَزش. من نمیگم باید که بگیم نشان بجای صفت.میگم نشاندن بنواژه ی خوبی برای برابرکردن واژه ای برای یکی از کاربردهای واژه ی  صفته.تو میگی نیست؟ خب بنواژه ای بِدهُ رُو کن براش. اون زیبا که گفتی با شناخت های من از بنواژه ی زیسته و بنواژه ی شایسته ای نمیدونمش برای صفت؛ تو میدونی؟   مگه میشه واژه ی کاربردیِ  صفت، واژه ی به  گوش اشنایی نداشته باشه در پارسی که زاب رو بپذیریمُ نیازی بش باشه؟ واژه ی فروزه بیشتر به استعداد میاد تا به صفت. بخای پیرو همتایی یک به یک با واژگانِ بیگانه باشی، باید استعداد رو از بنواژه ی شماردن بگیری چرا که همخانواده با عدده. باز یک عمادی میاد میگه واژگان عربی در پارسی بی دروپیکر نیستند و بهانه هم میاره. 

زیبا=زی+به(خوب برای زیستن)

ی آذرکیواننامی  زاب رو ساخته برای صفت. خب باشه. برای کدوم کاربرد واژه ی صفت ساختتش؟ زبان های دیگه ویرانن، هرگز اباد نبودن. پارسی ما اباد بودُ چپولانُ دیوان به اتش کشیدنش. واژگانِ بیگانه که تنها یک برابر نهادِ پارسی ندارن که همه جا بشه تنها همون برابرنهاد رو بکار برد که! گفتم که ویرانن. چون شاید ی جایی واژه ی  زاب بجای صفت جانشین خوبیه، نباید فریفته شد که هر جایی واژه ی صفت بکار رفته باید بگیم زاب که! صفت مفهولی هر کوفتی که باشه، زابِ کنیک کوفتره.  

با این برخوردِ برخی از پارسیدوستان با زبان پارسی بدجور سازگارشناپذیرُ سازشناپذیرم. اخه چجوری  بگم توی این تنگنا؟   

نمیشه  بگی کنیکنام؟ بااایدُ باید بگی نام کنیک چون اونی که میخای پارسیش کنی اسمِ مفعوله نه مفعولِ اسم. چون  نام، ی جایی برابر با اسمه هر جا اسم دیدیم بااید بجاش بگیم نام، اره؟ چون واژه ی فعل ی جایی با کردن برابره پس هر جایی مفعول دیدیم بااایدُ باید واژه ای با بنواژه ی کردن بسازیم، اره؟ اگه منفعل برابر با بیکار باشه پس منقطع برابر با بیبُرشه، نه؟ هیچ راهی نداره از بنواژه ی گشتن یا شدن بهره جوییم  چون که بوزینگانی(همخانواده با بازی) دلخور شوند چرا مفعول رو برابر کردی با گشتنُ شدن؟ هراسانِ میمونی(=مانندِ ما ) هستی که گله کنه چرا از ساختار پسوند پیشوند پارسی بهره گرفتیُ  دویا چند واژه ی بیگانه رو در یک واژه به زیبایی پیوند زدی که اینهمه بیمهری میکنی به این ساختار که شایسته ی برخی برابرسازی های بیگانه نیست؟!

 دیدی از دریچه ی اندیشه های من چی دیده میشه مهدیِ جان؟ آگاهی که چه میکنی؟

بدونی چی میگمو ببینی که چه میکنن، با منی که بر من نخواهی بود به رای. روشُ شیوشون راست نیست؛ پارسی نیست. راهی که میرن کژراهه ست. نباید پنداشت هر کاری از این دست که منو تو میکنیم از نو اباد کردن پارسیه. 

بهترین کاری که باید بکنیمُ  هنوز نکرده ایم بازشناختنِ بنواژگانِ پارسیه. هنوز به شایستگی نشناختیمشون.  هیچکدوممون. تو میگی شناخته ای؟ پس بیا اموزگار من باش که کسی که بنواژگان پارسی رو بهم بیاموزانه یا راهنمام باشه رو میپرستم.  

تو که پافشاری میکنی واژه ی چم درسته، منو روشن کن چم چیه؟ همخانواده با چمدونه ایا؟اگه اره  ایا اون جامه دان نبوده؟ اگه بوده ایا ما واژه ی معنا رو همخانواده با شلوار و کفش نکرده ایم اگه چم رو بپذیریم؟   جانِ من نگو این چم همون چمه. بگو چم کوتاه شده 'چه مان' ه. خب اگه دومی درسته پس چم از همون بنواژه ی ماندنِ که. چجوریه که تو میدونی جابه رو مینویسن جعبه، صابون رو سابون، باز هم نمیپذیری که معناُ معنی، همون  مانا و مینوه؟ چجوریه که واژه ای با اون همه کاربرد، هیچ واژه ی پارسیِ امروزینِ به گوش اشنایی نداشته باشه؟ کم سَخُن( از بنواره ی خُآندن؛ خواندن)  نرفت بر سر واژه ی چم. پس از این هم باز خواهد رفت. 

٤٤٠
طلایی
٠
نقره‌ای
٦
برنزی
٥
تاریخ
٢ ماه پیش

درود بر کاربر  فرتاش و دیگر دوستان بزرگوار

بنده می‌پندارم این دو دسته واژه که یاد کردید از نگاه ساختاري یکسانند: بن گذشته + پسوند /ه/ 

هردو نامِ کنیک(اسم‌ مفعول) اَند. 

{{نام کنیک: چیزی‌ست که کاری بر آن انجام شده}}

و  هردو دسته می‌توانند با شدن/شده همراه شوند:

نوشته شد، خریده شد،

آن چراگاه چریده شد،

او پوزیده شد= از او پوزش‌خواهی شد

این دستگاه هم که ریده شده[یا شاشیده شده] توش!= داغون شده، تباه شده.

و...

اگر  [نوشته‌شده، پوشیده‌شده، چریده شده، ریده‌شده‌ و...]  را در نگاه آوریم اینها زابه کنیکی(صفت مفعولی)‌اند لیک نوشته، چریده، ریده و... با اینکه اینها هم زابه کنیکی نامیده می‌شوند به گمان من اینها نام‌کنیک‌اند مانند  نمونه‌های یاد شده:

[این نوشته را به من بده]  که اینجا واژه‌ی نوشته نام است نه زابه.

نام کنیک هنگامی که با بنواژه‌های استن و بودن همراه  ‌شود گذشه‌ی رسا(نقلی) و دور(بعید) می‌سازد:

نوشته‌ام، خریده‌ای، چریده‌است،

پوشیده‌بودیم، رفته بودید، ریده بودند.

امیدوارم خواسته‌ی شما را به درستی دریافته و پاسخ داده‌باشم.

و اینک من بپرسم که خواسته‌شما از برچسب‌های  زبان ترکی و ترکی آذربایجانی چیست؟

---

من واژه‌ی زابه را به‌جای صفت  ‌کار بردم پیشتر فروزه را به‌کار می‌بردم چراکه صفت(فروزه) واژه‌ای‌ست که به ویژگی‌های یک نام فروزش می‌دهد، روشنی می‌بخشد  و افروخته را به‌جای موصوف،

لیک در جایی دیدم که واژه‌ی زاب را از زیبا و زیبنده دانسته بود  پس زاب می‌شود زیباییِ(ویژگی،صفت) یک نام، بنابراین زاب یا زابه را که کوتاه‌تر از فروزه اند را درخورتر می‌یابم و همانگونه که خودتان هم به زیبایی پیشنهاد داده‌اید زافته به‌جای موصوف.

واژه‌ی نشان که کاربر میم پیشنهاد داده‌اید واژه‌ای بسیار پر چم و پرکاربرد در جاهای گوناگون است و به‌گمانم دیگر شایسته به‌کارگیری  به‌جای صفت نباشد.

اینکه فروزه و زاب و... چندان دیرینه نیستند و برساخته‌ی آذرکیوانیان‌اند  پس از این بیچاره‌ها بیزار باشیم برای من پذیرفتنی نیست واژه‌هایی همچون پسوند، پیشوند، واژه و... هم یک‌پنجم  ‌واژگان دساتیری دیرینگی ندارند لیک پذیرفته و جاافتاده شده‌اند دیگر واژه‌ها و نوواژه‌ها نیز می‌توانند همین راه را بپیمایند. 

٤٤,٤٤٢
طلایی
٦
نقره‌ای
٢٠٠
برنزی
٤٢٩
تاریخ
٢ ماه پیش

فاعل: نهاد، کننده
فعل: کار
مفعول: گشت
قید: سان
مصدر: بُن
صفت: نِشَن، نمایه
موصوف: ستوده
اسمِ مفعولی: نامگشت
صفت مفعولی: نشنگشت، نمایانگشت
جمله: گزاره، پیگامه

واژگان پارسی رو جوری باید ساخت که کودک ده ساله هم بتونه دریافتی از اون واژگان داشته باشه. نه این که به بابا بزرگ شاهنامه خوانت هم بگی نشناسدش.
اینا که گفتم خوب هم نباشند به بدی زاب کنیکیُ اینجور چیزا نیستن.

به مهر، پارسی کنیم آباد : )

-
٢ ماه پیش

ی چیزی.

واژگانی ک نام بردم به جا از بنواژه های نهادن، کردن، کردن، گشتن، آسودن، بستن، نمایاندن و ستودن بودند. یکیشون، چندان پسندیده نیست. کدوم؟ ستودن. موصوف به بنواژه ی خوندن/خواندن بیشتر میاد تا به ستودن. پس واژه ی خونده بجای موصوف. گرچه شاید بنواژه ی دیگری بهتر باشه، خوندن بهتر از ستودنِ برای این کاربرد از موصوف.

-
٢ ماه پیش

واژه ی عنوان منو یادِ واژه ی' آنگونه'  میندازِ. انگار که دستور زبانِ عربی 'گ' رو از واژه ی 'انگونه' زدودِ، ' آ' رو کرده 'ع'  اُ اندکی آوای واژه رو، زیرُ زِبَرشُ میگم، رو هم ماستمالی کرده :) به هر روی از اینگونه واژگان باید پرهیخت؛ تو رو نمیدونم من که گریزانمُ بنیادگرا. اگه من بودم اینگونه  میپرسیدم که: 'با چه نامی شناخته میشن'.

گریزی هم بزنم به اینکه من واژه ی گونهُ گونُ گانُ  گهانُ ناگهانُ گاهُ درگهُ(درجه) درگاهُ گیاهُ گیتیُ جاُ جانُ جهانُ بسیاری دیگه رو درامده از بنواژه ی آگهیدن میدونمُ دلسپرده ی این بنواژم :) این بنواژه جهانُ گهان رو پیوند میزنه در یک بنواژه. ادمیُ یاد دیدگاه های یکپارچگی جا-گاهِ اینشتینُ بندهشن ایرانی میندازه این بنواژه.

بُزگریم... گمان نمیکنم سِتانداردی در این باره داشته باشیم که چه چیزی رو چه بنامیمُ این گونه نامها رو از کجا بستانیم. اگر هست راهنمایی کنید که کو کجاست!

از کاربردِ واژه ی زابُ گاهی هم کاربردهای واژه ی فروزه بیزارم. من میگم واژه ای به مانندِ واژه ی خوب یا زشت یا بد نشان اند. واژگانِ خریدهُ نوشته هم نشانی از خریدنُ نوشتن اند. پس اگه بخوام واژگانی به مانندِ خوب و نوشته رو نامی نهم هر دو گونه رو به یاری بنواژه نشاندن مینامم؛ نشان یا نشانواژه.

تلاش برای نامی یکتا نهادن بر  گونه واژگانِ پارسی، که پیرو ساختار دستوری پیشوند با بن با پسوندِ با دهاُ سدها وند، به مانندِ تلاش برای نامنهادنِ همه ی اخترانِ یک کهکشانه.

٤٤٠
طلایی
٠
نقره‌ای
٦
برنزی
٥
تاریخ
٢ ماه پیش

درود
بنیادگرایی ویژگی خوبی است.
سپاس

-
٢ ماه پیش

هزاران درود بر کاربر گرامی /فرتاش/.

بی ادبی  و گستاخی است که زمان ارزشمند شما را می گیرم.

گمان نمی کنم چنین باشد.

در دسته نخست برای {نوشته/خریده} به گمانم اینکه ما گمان می کنیم باید {شده} آورده شود بر می گردد به این که این دو واژه کمتر بکار برده شدند از واژگان دسته دوم.

ما برایِ نمونه {سنگ نبشته} را داریم که {نبشته} در اینجا بی {شده} چمی که می خواهد را می رساند.

از آنجا که کُنیکی/پرداخته/مفعولی ها همچون {نوشته/پوزیده/خریده،گوزیده،ریده} یِک گونه زاب/فروزه/صفت/وِیَک هستند،از این روی می توان به آنها  {شده} را افرود و همآن چم را گرفت.

ما می توانیم هَمآن دسته دوم را نیز با {شده} بنویسیم.کارواژگانِ {نوشتن/خریدن/چریدن/پوزیدن/گوزیدن/ریدن}  کارواژگانی اند به دیس(=فرم)ِ {x کردن} ولی  اگر به دیسِ {نوشته/خریده/چریده.....} نوشته شوند  به ریختِ {x شده} در می آیند(x در هر دو ریخت برابر هستند)

ببخشید از این که هر چیزی می گذارید من گستاخی می کنم و میدوم و یک زری می زنم!!

بِدرود!

١٣,٠٨٥
طلایی
٣
نقره‌ای
٩٠
برنزی
٨٨
تاریخ
٢ ماه پیش

درود بر کاربر محسن گرامی.
آسوده باش. ما از دیدگاهِ شما و دوستانِ دیگر بهره می گیرم.
با سپاس

-
٢ ماه پیش

پاسخ شما