معلوم گردانیدن

لغت نامه دهخدا

معلوم گردانیدن. [ م َ گ َ دَ ] ( مص مرکب ) معلوم گرداندن. شناسانیدن. خبر دادن. آگاه ساختن. مطلع کردن :
ترا معلوم گرداند از این دریای ظلمانی
که او این عالم سفلی چرا بر خشک و تر دارد.
ناصرخسرو.
زن را آهسته بیدار کرد و معلوم گردانید که حال چیست. ( کلیله و دمنه ). بیان حال و حقیقت کار او ملک را معلوم گردانم. ( کلیله و دمنه ). ما را معلوم گردان تا آنچه رأی شماست ما بر آن برویم. ( سمک عیار ). و رجوع به معلوم کردن شود. || دانستن. شناختن. کشف کردن : تا به مدتی اندک اندازه رای و رویت او معلوم گردانید. ( کلیله و دمنه ). و رجوع به معلوم کردن شود.

پیشنهاد کاربران

بپرس