مذوب

لغت نامه دهخدا

مذوب. [ م ِذْ وَ ] ( ع اِ ) آن دیگ که بر آن روغن گدازند و جز آن. ( از مهذب الاسماء ). ظرفی که در آن چیزی ذوب کنند. ( از متن اللغة ). || روغن داغ. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || مایذاب من الشمع؛ آنچه ذوب گردد از شمع. ( از اقرب الموارد ). || چمچه. ( ناظم الاطباء ). رجوع به مذوبة شود.

مذوب. [ م ُ ذَوْ وَ ] ( ع ص ) گداخته شده. آب شده. ( ناظم الاطباء ). نعت مفعولی است از تذویب. رجوع به تذویب شود.

مذوب. [ م ُ ذَوْ وِ ] ( ع ص )آنکه ذوابة و چتر و گیسو برای کودک می سازد و آن را می آراید و زینت می کند. ( ناظم الاطباء ). نعت فاعلی است از تذویب به معنی ذوابة ساختن. رجوع به تذویب شود.

مذؤب. [ م َ ئو ] ( ع ص ) رجل مذؤب ؛ مردی که در گوسپندان وی گرگ افتاده باشد. ( منتهی الارب ). گرگ زده. که گرگ در اغنامش افتاده است. ( از متن اللغة ). ترسیده شده از گرگ و آنکه در گله های وی از گرگ خسارت رسیده باشد. ( ناظم الاطباء ). رجوع به مذؤوب و مذئوب شود. || برذون مذؤب ؛ اسب گرفتار به علت ذئبة. ( منتهی الارب ). اسب مبتلا و گرفتار به بیماری ذئبة. ( از متن اللغة ). گرفتار بیماری ذئبة. ( ناظم الاطباء ). رجوع به مذؤوب و مذئوب شود.

فرهنگ فارسی

مردی که در گوسپندانش گرگ افتاده

پیشنهاد کاربران

بپرس