عصب

/~asab/

مترادف عصب: پی، رگ

برابر پارسی: پی، سُهِشگر

معنی انگلیسی:
nerve, neuro-

لغت نامه دهخدا

عصب. [ ع َ ] ( ع مص ) پیچیدن و تافتن. ( منتهی الارب ). پیچاندن چیزی را و تاب دادن آن. ( از اقرب الموارد ). || پیوستن و ضم نمودن. ( منتهی الارب ). بستن و محکم کردن. ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || فراهم آوردن شاخ متفرق درخت را به عصا تا برگ آن ریخته شود. ( منتهی الارب ): عصب الشجرة؛ شاخه های پراکنده درخت را بدور آن گرد آورد و آنها رازد تا برگهایش بریزد. ( از اقرب الموارد ). شاخه های درخت بهم وابستن. ( تاج المصادر بیهقی ). || بستن خصیه تکه و کبش چندان که بی کشیدن بیفتد. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). بستن خایه گشن تا بیفتد. ( تاج المصادر بیهقی ). || بستن هر دو ران ناقه جهت دوشیدن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).بستن ران شتر تا شیر دهد. ( تاج المصادر بیهقی ). || عصابه به سر بستن. ( منتهی الارب ). سر وابستن. ( تاج المصادر بیهقی ). || سرخ گردیدن افق. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || چرکناک گردیدن دندان از غبار و مانند آن. ( منتهی الارب ): عصبت الاسنان ؛ دندانها چرک شد از غبار و مانند آن از قبیل شدت تشنگی یا ترس و بیم. ( از اقرب الموارد ). عُصوب. و رجوع به عصوب شود. || رشتن. ( منتهی الارب ). غزل. ( از اقرب الموارد ). || گرفتن به پنجه چیزی را. ( منتهی الارب ). قبض و گرفتن. ( ازاقرب الموارد ). عِصاب. و رجوع به عصاب شود. || خشک شدن آب دهن در آن از تشنگی و جز آن. ( منتهی الارب ): عصب الریق بالفم ؛ آب دهان خشک شد. ( از اقرب الموارد ). خدو بر دهن خشک شدن. ( تاج المصادر بیهقی ). || عصب الریق فاه ؛ آب دهان ، دهان او را خشک کرد. ( از اقرب الموارد ). || احاطه کردن. گویند: عصب القوم بفلان ؛ یعنی مردم گرد آن شخص درآمدند برای کارزار و یا حمایت کردن. و عصبة به معنی قوم شخص ، از همین معنی است. ( از اقرب الموارد ) ( از منتهی الارب ). || لازم گرفتن چیزی را. ( منتهی الارب ). ملازم گشتن. ( از اقرب الموارد ). || قدرت یافتن بر چیزی. ( منتهی الارب ). || عصبت الابل بالماء؛ دور زدند شتران بر آب و آن را احاطه کردند. ( از اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ). گرد آمدن شتر بر آب. ( تاج المصادر بیهقی ). || فرض و واجب نمودن. ( از اقرب الموارد ).

عصب. [ ع َ ] ( ع اِ ) درخت پیچک و لبلاب. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). داردوست. مهربانک. پیچه. عشق پیچان. عشقه. عَصَب. عُصْب. و رجوع به عصب شود. || نوعی از چادر، واحد و جمع در وی یکسان است. ( منتهی الارب ). نوعی از بُرد، و گویند آن بردی است که ابتدا رشته آن را رنگ میکنند سپس میبافند. و آن قابل تثنیه و جمع بستن نیست لذا مضاف آن را تثنیه و جمع بندند و گویند برد عصب و برود عصب ، و جایز است که به صورت وصف بکار رود و گفته شود: شریت ثوباً عصباً. ( از اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ). و گویند آن نام صبغ و رنگی است که جز در یمن نروید. ( از اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ). || نوعی از ابر سرخ که در خشک سال حادث گردد. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || گزیده : هو من عصب القوم. || نورد سخت پیچیده. ( منتهی الارب ). || عمامه. || امراءة حسنةالعصب ؛ زنی دست و پای باریک و محکم. ( از اقرب الموارد ). || ( اصطلاح عروض ) ساکن کردن لام مُفاعِلَتُن در عروض ِبحر وافر، و رد کردن جزوی را بدان جهت بسوی مَفاعیلُن. ( منتهی الارب ). اسکان لام مَفاعَلَتُن از وافر. ( از اقرب الموارد ). ساکن کردن حرف پنجم متحرک ، چون اسکان لام مَفاعِلَتُن تا مَفاعِلْتُن شود و آن را به مَفاعیلُن تغییر دهند و آنگاه مَعصوب نامند. ( از تعریفات جرجانی ) ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) ( از المعجم ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

رشته های سفیدی که درتمام بدن پراکنده وبمغزسرمتصل است وحس وحرکت بواسطه آنهاصورت میگیرد
جمع عصیب

فرهنگ معین

(عَ صَ ) [ ع . ] (اِ. ) پی ، رشته های سفید رنگ متصل به مغز که حس و حرکت توسط آن ها صورت می گیرد.

فرهنگ عمید

= عُصبه
۱. (ادبی ) در عروض، ساکن کردن لام مفاعلتن که تبدیل به مفاعیلن شود.
۲. [قدیمی] پیچیدن و تافتن، درهم پیچیدن.
۳. [قدیمی] بستن، محکم کردن.
۴. [قدیمی] گرد آوردن.
۵. (اسم ) [قدیمی] پیچک.
۶. (اسم ) [قدیمی] عمامه.
۷. (اسم ) [قدیمی] نوعی جامه یا چادر.
رشته های سفیدی که در تمام بدن پراکنده و به مغز سر متصل است و حس و حرکت به واسطۀ آن ها صورت می گیرد، پی.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی أَصْبُ: متمایل می شوم
معنی عَصِیبٌ: سخت و دشوار (کلمه عصیب بر وزن فعیل به معنای مفعول از ماده عصب است که به معنای شدت است و یوم عصیب آن روزی است که به وسیله هجوم بلا آنقدر شدید شده باشد که عقدههایش بازشدنی نیست و شدایدش آن چنان سر در یکدیگر کردهاند که مانند کلاف سر در گم از یکدیگر جدا ...
تکرار در قرآن: ۵(بار)
(بروزن فرس) رگ. معصوب: بسته شده با رگ. آنگاه بهر بستن عصب (بر وزن فلس) گفته‏اند «یَوْمٌ عَصیبٌ» یعنی شدید (گوئی اطراف آن با مشکلات جمع و بسته شده است) عصبة: جماعت فشرده و کمک همدیگر (مفردات). . یوسف و برادرش به پدرمان از ما محبوبتراست حال آن که ما دسته نیرومندیم در جوامع‏الجامع فرموده: جماعت را از آن عصبه گفته‏اند که کارها به وسیله آنها بسته و روبراه می‏شود. . لوط به وسیله فرستادگان به تنگی افتاد و گفت امروز روز سختی است. عصیب یکبار و عصبة چهار بار در قرآن مجید آمده است: ، ، .

دانشنامه عمومی

عصب (شهر). عصب نام شهری بندری در مندفرا در کشور اریتره است.
این شهر بدلیل موقعیت جغرافیایی و نزدیکی به خلیج عدن، از اهمیت استراتژیکی برخوردار است. [ ۱]
عکس عصب (شهر)عکس عصب (شهر)
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلف

دانشنامه آزاد فارسی

عَصَب (nerve)
ساختار یک ساختار یک ساختار یک ساختار یک دسته ای از یاخته های عصبی، واقع در غلافی از بافت پیوندی، برای انتقال پیام های عصبی (تکانه ها) به مغز و نخاع یا برعکس. عصب ممکن است دارای هردو نوع یاخته های عصبی حسی و حرکتی باشد، اما هر کدام مستقل عمل می کنند. نیز ← دستگاه_عصبی؛ حساسیت

جدول کلمات

پی

مترادف ها

chord (اسم)
قوس، سیم، تار، زه، ریسمان، وتر، عصب

tendon (اسم)
وتر، عصب، پی، زردپی، پوره، اوتار

nerve (اسم)
قدرت، وتر، عصب، پی، رشته عصبی

فارسی به عربی

حبل , عصب

پیشنهاد کاربران

عصب از واژه ها تازی شده هست و ریشه آن از اَس در فارسی هست و از اَس اومدن اَساس و اصل رو هم گرفتن و دست کاری شده عصب هم از اس میاد چون اس از پایه و ریشه و پی اساس یک چیز میاد و عصب هم ینی همون پی و برابر عصب تو فارسیم پی هست پس عصب از اس گرفته شد و دست تو نوشتارش آوردن یه ب هم بهش افزودن با سپاس
واژه عصب
معادل ابجد 162
تعداد حروف 3
تلفظ 'asab
نقش دستوری اسم
ترکیب ( اسم ) [عربی، جمع: اعصاب] ( زیست شناسی )
مختصات ( عَ صَ ) [ ع . ] ( اِ. )
آواشناسی 'asab
الگوی تکیه WS
...
[مشاهده متن کامل]

شمارگان هجا 2
منبع فرهنگ فارسی عمید
لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی معین
فرهنگ فارسی هوشیار

برق یاخته
سُهشگر معادل مناسبی نیست چرا که این واژه مناسب واژه حسگر یا سنسور می باشد.
عصب زدن = عصبی و بی حوصله بودن
فاز عصب برداشتن = عصبانی شدن
‏پی = عصب
پیانی = عصبی ( به معنای مربوط به عصب نه به معنای عصبانی و خشمگین )
{ پیانی: پِی ( =عصب ) به علاوه پسوند وابستگی - انی. همچون نور 》 نورانی، جسم 》 جسمانی، کِی 》 کیانی و . . . }
بن مایه: لغت نامه دهخدا
پی، رگ

بپرس