خبیر

/xabir/

مترادف خبیر: آگاه، بصیر، خبره، سیاستمدار، کاردان، مطلع، واقف

متضاد خبیر: ناآگاه

برابر پارسی: کارآزموده، کاردان، آگاه

معنی انگلیسی:
well-informed, omniscient

فرهنگ اسم ها

لغت نامه دهخدا

خبیر. [ خ َ ] ( ع ص ) سنجیده. سامان کار. کارسازی کرده. ساخته و مهیا گردانیده. ( از برهان قاطع ). خباره. خبیره. خبره. || پیچیده. ( از برهان قاطع ). || آگاه. دانا. باخبر. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). واقف. مطلع : هوالحکیم الخبیر.( قرآن 18/6، 73 ). هواللطیف الخبیر. ( قرآن 103/6 ).
بسیار کس بود که بخواند زبر نبی
تفسیر او نداند جز مردم خبیر.
منوچهری.
نامت از علم باید وز عمل
ای خردمند زی علیم و خبیر.
ناصرخسرو.
چونکه پیری نفرستاد خداوند رسول
یا ازین حال نبرد ایزد دادار خبیر.
ناصرخسرو.
با لشکری خبیر بتجارب خطوب و بصیر بعواقب حروب...بدان حدود رفتند. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
این فرستادن مرا پیش تو میر
هست برهانی که شد مرسل خبیر.
( مثنوی ).
درد نهانی به که گویم که نیست
با خبر از درد من الاخبیر.
سعدی ( طیبات ).
گر برانی بگناهان قبیح از در خویشم
هم بدرگاه تو آیم که لطیفی و خبیر.
سعدی ( خواتیم ).
|| خبردهنده :
فعل تن تو نیکو خوی تن تو نیک
از خوی نیک باشد فعل نکو خبیر.
منوچهری.
ز اسرار ناگفته لطفش خبیر.
سعدی ( بوستان ).

خبیر. [ خ ِ ی َ ] ( ع ص )سنجیده. || پیچیده. رجوع به خَبیر شود.

خبیر. [ خ َ ] ( ع ص ، اِ ) کشاورز. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). اَکّار. حراث. ( از اقرب الموارد )( متن اللغة ) ( تاج العروس ) ( لسان العرب ). ج ، خُبَراء: «کجز عقاقیل الکروم خبیرها». ( از اقرب الموارد ). || مرد با آگاهی بسیار و عالم باﷲ تعالی. ( ازمنتهی الارب ). || با اطلاع از خبر. عارف بخبر. ( از اقرب الموارد ) ( تاج العروس ) : لا یُنَبِّئُک َ مِثْل ُ خَبیر. ( قرآن 14/35 ). || پشم شتر و بز. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ) ( مهذب الاسماء ) ( تاج العروس ):
حتی اذا ما ثارمن خبیرها.
ابوالنجم ( از اقرب الموارد ).
|| زرع. کشت. ( از اقرب الموارد ) ( از تاج العروس ). نبات و گیاه تر. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( مهذب الاسماء ): نستحلب الخبیر؛ ای نقطع النبات و ناکله. ( از منتهی الارب ). || کف دهان شتر. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( مهذب الاسماء ). || کف. زَبَد. ( از اقرب الموارد ) ( تاج العروس ) || آنچه بیفتداز مو. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) نسالة الشعر. ( از اقرب الموارد ) ( تاج العروس ): بهن خبائر الشعر السقاط. ( از اقرب الموارد ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

آگاه ودانا، شخص بسیار آگاه وماهردرکاری
(صفت ) ۱ - آگاهمطلع بسیار خبر دارنده. ۲ - کاروان آزموده . جمع : خبرائ .
کشاورز جمع خبرائ

فرهنگ معین

(خَ ) [ ع . ] (ص . ) آگاه ، ج . خبراء.

فرهنگ عمید

آگاه، دانا.

دانشنامه اسلامی

[ویکی اهل البیت] این صفحه مدخلی از فرهنگ قرآن است
خبیر، از اسمای حسنای خداوند است که بر آگاهی خداوند از به وجود آمدن اشیا قبل از به وجود آمدن آنها دلالت می کند.
این واژه 45 بار در قرآن آمده است:
فرهنگ قرآن، جلد 12، صص 317-316.

[ویکی الکتاب] معنی خَبِیرٌ: همیشه باخبر(خبر به معنی علم است و علم یعنی تشخیص وتمیزدادن )
ریشه کلمه:
خبر (۵۲ بار)

[ویکی فقه] خبیر (قرآن). برای خداوند اسمای زیادی می باشد که یکی از آنها خبیر به معنای آگاهی از به وجود آمدن اشیا قبل از به وجود آمدن است.
اسما و صفات دو دسته اند: ۱ـ اسما و صفات مصرّح که در قرآن شریف به آن ها تصریح شده باشد. ۲ـ اسما و صفات غیر مصرّح هستند که از افعال نسبت داده شده به خدا در قرآن انتزاع می شوند؛ مشروط به این که در بیان معصوم (علیه السلام) به آن ها تصریح شده باشد ـ یا در کتاب های کلامی از آن ها بحث شده باشد.
اسما و صفات خداوند
خبیر، از اسمای حسنای خداوند است که بر آگاهی خداوند از به وجود آمدن اشیا قبل از به وجود آمدن آنها دلالت می کند. این واژه ۴۵ بار در قرآن آمده است:

دانشنامه آزاد فارسی

خَبیر
کوهی در استان کرمان، شهرستان بافت، با ارتفاع ۳,۸۴۵ متر. در ۵۰کیلومتری جنوب غربی شهر بافت قرار دارد. از بلندترین کوه های استان کرمان است و رودخانه های خبیر و باغ کنار از آن سرچشمه می گیرند. دامنه های شرقی آن از گیاهان نسبتاً متراکمی پوشیده شده است.

پیشنهاد کاربران

بیدارمغز. [ م َ ] ( ص مرکب ) کنایه از مردم عاقل و هوشیار و خبردار باشد. ( برهان ) . عاقل . هوشیار. خبردار و با بصیرت . ( ناظم الاطباء ) . خبیر. بیداردل . بیدارخاطر و بیدارهوش . ( آنندراج ) . بیدارهوش . ( مجموعه ٔ مترادفات ) . کنایه از مردم عاقل و هوشیار. ( انجمن آرا ) . زیرک و هوشیار. ( شرفنامه ٔ منیری ) :
...
[مشاهده متن کامل]

کنون ای سخنگوی بیدارمغز
یکی داستانی بیارای نغز.
فردوسی .
که بیداردل بود و بیدارمغز
زبان چرب و شایسته ٔ کارنغز.
فردوسی .
نشستند بیدارمغزان روم
بمهر فلک نرم گردن چو موم .
نظامی .
برآنگونه کز چند بیدارمغز
شنیدم درین شیوه گفتار نغز.
نظامی .
چو بیهوش بود او بیک راه نغز
دد و دام را کرد بیدارمغز.
نظامی .

معنی خبیر:آگاه
آگاه باش
آگاه . دانا.
آگاه شونده از طلسم ها
آگاه
دانا

بپرس